Lustrous moon & venus & love

God is one


شب نوزدهم سال 92

 وقتی تو راه داشتم میرفتم اصلا به این فکر نمیکردم که خانم ......رو خواهم دید یا نخواهم دید.....هیچ حسی نداشتم.....فقط به این فک میکردم که تو این مدت چه گندی زدم به زندگیم....چقدر روحم مریض شده.......اصلا خجالت میکشیدم برم......به خدا از اول مراسم تا آخر مراسم اکثرا سرم پایین بود......

رسیدیم ، یه جا نشستیم.....رفتم مفاتیح بردارم واسه جوشن کبیر....برگشتم تا میخواستم بشینم دیدم یه گلی داره بهم لبخند میزنه.....هیچی دیگه رفتم با اون گل سلام و علیک کردم و بعدشم گفت بیا اینجا بشین که منم از خدا خواسته رفتم پیشش......

خانم.....:  فک نمیکردم ببینمت....

ز : چرا ؟؟ من که همیشه میام 

خانم..... : نه آخه گفتم دیگه شما رفتید بالاها ، اینجا ها نمیاید....

خلاصه یکم با خانم ......جوووون  صحبت کردیم......هم خواهرش اومده بود هم محدثه.....کلی با محدثه شوخی کردیم.....

در طول مراسم به این مدتی که گذشت فک کردم....به اشتباهام.......به دو تا مساله بزرگ.......

به مفهموم مناجات حضرت علی......

به اینکه چقدر سالها بیاد و بگذره و زیر خلوارها خاک باشمو کسی به یادم نباشه....

به اینکه تا چشم به هم زدیم شب نوزدهم اومد.....خیلی ها پارسال باهامون بودن.....از کجا معلوم سال دیگه زنده باشم؟؟؟!.....

به اینکه وقتی امشب رزق ها رو تقسیم کنن....چقدر پیش امام زمان شرمنده خواهم شد......

به اینکه پارسال بهتر از امسال بود......

به این که پارسال این موقع تو راه کجا بودم...(مشهد).......و سریع یاده مهربونیه یه نفر افتادم......

لحظه های زیبایی بود واسه زدودن این چرکابه ها......واسه شستسوی این قلب قسی........

خدا کنه الهی العفو هامو قبول کنه ، همون که خیلی مهربونه....همون که خیییییییلی دوسم داره.........

تشکر واسه اینکه با وجود اینهمه کاره اشتباه بازم دعوتم کردی به این مراسم تا به گذشتم برگردم و یکم بررسی کنم....تو این شکی نیست که اگه تو نمیخواستی به من اجازه نمیدانن از در هیئت وارد بشم چه رسد به این که ساعتها اونجا بشینم و میدونم که اگه دعوتم نکرده بودی الان مثل خیلی ها تو خواب بودم........

بازم جای شکر داره که 8 ساله این دلخوشی رو ازم نگرفتی........

یک شنبه 6 مرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز چهارشنبه 92.5.2

نرگس : وسایلو بردین ؟92.5.2.......00:40

زینب : اوهوم

نرگس : باشه..........92.5.2...00:42

..............................

شیدا : وبلاگتو خوندم.....23:51

ز : اکی، ناراحت که نشدی؟

شیدا : فقط نیم ساعته دارم گریه میکنم....

ز : واقعا؟ درسته خودمم در حین نوشتن گریه میکردم اما گریه نکن ناراحت میشم.....

شیدا : دست خودم نیست

ز : 

شیدا : ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم...دلم خیلی گرفت بهت اس دادم....شب به خیر......

ز: من معذرت میخوام، باور کن نمیخواستم ناراحتتون کنم، فقط حس درونیمو اونجا نوشتم.......شب توأم بخیر.....92.5.3...00:05

شیدا: فقط ای کاش قدر اون روزا رو میدونستیم.....92.5.3....00:12

ز: تو از من ناراحت تری.....عب نداره شاید اگه اونجا میموندیم اتفاق بدی واسمون میفتاد ، بازم بساط خنده رو جور میکنم ، حالا الان که خوبه 2 سال دیگه داریم.....2 سال دیگه که دیگه همه چی تموم میشه واویلاس....00:15

شیدا : اگه الان اینجا بودی میدیدی چه جوری شدم...

ز : حالا برو کنار منم بیام پیشت به یاد 12 تا 2 اون شب....دیر بجنبی نرگس میاداااااا......00:22

شیدا : زینببببببببببببببب

ز: یادته چه فرار میکردی؟ میگفتی وای نه نه......آخ آخ آخ........دلم تنگ شد......شیدااااااااااا......

شیدا : آره میگفتم عاطی بیاد کمکم......کمد دیواری رو بگوووو.....

ز : از کمد دیواری کلی عکس گرفتم.....

شیدا: به قول خودت شاید دیگه قسمت نبوده که بمونید اونجا......

ز : آره حتما همین بوده...چون هممون ناراحتیم....واقعا میگم.....اون روز مامانم بغض کرده بود اگه نمیخندوندمش گریه میکرد، با این وجود خدا یه طوری ما رو برگردوند که هنوزم باورم نمیشه....00:37.

شیدا : به خاله بگو ما بهت عادت کردیماااا به همین راحتی ااا دست از سرت برنمیداریم...بازم میایم پیشت....

ز: میگه الکی خاله پاله نکن اگه گوشی رو دادی خاله رو دیدی اگه نکه خاله بی خاله....

شیدا :  

ز: ایشالا بازم میخندیم...نگران نباش.....با وجود دلقکی همچون من غم نداری........

شیدا :    یه عالمه آهنگ شاد قدیمی واست پیدا کردم.....

ز : چه فایده..........منم چن مدل رقص شهرستانی جدید یاد گرفتم اما........

شیدا :  اشکال نداره وسط میدون شهرک می رقصیم...

ز : اونم پیشنهاد خوبیه.....خیلی هم مهیج میشه ، باز نشسته ها هم میان واسه دیدن برنامه مون.....

شیدا :    

ز :برو بخواب.....منم میرم إف بی ببینم دنیا دست کیه......دیگه ناراحت نباش....بوس بوس بوس...شب خوش........01:01

شیدا : سلام منم برسون ، بووووووووووووس دوست خوبم.. ...شب خوش.....01:03

پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

یه شوخی :-(..... تکون دادن اثاثا.....;-)

 شوخی بود......تمام این مدت شوخی بود......

دقیقا از 90.7.7 تا 92.5.1 .........

چه شوخیه بی مزه ای......

شوخی شوخی رفتیم......شوخی شوخی برگشتیم........

این وسط چیزی که موندگار شد فقط خاطره س......وگرنه همه چی به حالت قبلش برگشت.....

همون آقایی که با کامیونش اثاثامون رو برده بود، همون برگردوند..........

هرچی آلو دراومده بود چه کال چه رسیده ، کندم.........نذاشتم یه دونه هم بمونه.....نکه آلو ندیده باشماااااا......ولی یه جور حرص داشتم که باید یه طوری خالیش میکردم.........مامان با دیدن من خنده ش میگرفت......دخترم خدا رو چی دیدی شاید سال دیگه برگشتیم......

یادش بخیر یه روز همگی رفتیم اونجا........

عمه....دایی ها....عموها...گرند مادرها.....گرند فادر.......واااااااای چه سرو صدایی راه انداخته بودیم.....منم عصبانی........اینام هی به من تسکین میدن.....انگار فحش میدادن.......

امروز هر یه دونه چیزی رو که جمع میکردم به مامی میگفتم واقعا داریم برمیگردیم؟؟؟؟؟؟  من هنوزم به موندن تو اینجا امید دارم.......

بابا دید لب و لوچم آویزونه گفت چی شده؟؟؟ گفتم بابا آخه کجا داریم میریم....اینجا خوب بود دیگه.....انقد خندیده بود که.......

وقتی اتاقم خالی شد بغضم گرفت.........ولی حرصی که داشتم نذاشت به اشک تبدیل شه.......

واااااااای خدا.......چقدر خاطره دارم با اونجا.....چه قدر خوش میگذشت......

همه فک و فامیل از برگشتنمون خوشحال بودن...... گفتن راحت شدید......ولی من سرم پایین بود....انگار داشتن با مته مغزمو سوراخ میکردن........عموم گفت بیا بشین الان فلان سریالو میده......خیلی قشنگه....گفتم توأم دلت خوشه ها من الان تو این تایم تو حیاط  تاپ میرفتم.......

هی روزگاررررررر..............متنفرم از این تهران......متنفرمممممممممممممممممممممممم..........

این خط اینم نشون........10 سال دیگه.....همین جمله کافیه....

همه رفتن با دوستاشون خداحافظی کنن......مامان.....خواهر....برادر......

وقتی برگشتن دپرس بودن.......خواهر میگفت مامان بمونیم دیگه......

مامان میگفت خانم حیدری میگفت واقعا دارید برمیگردید؟؟؟؟ آخه ما دلمون براتون تنگ میشه.......

عصبانی شدم گفتم بسته دیگه هی میرید سره خونه اول، انقدر ویژگی های خوب اینجارو تکرار نکنید......در حالیکه خودم بیشتر از همه محزون بودم....

واااای خدا چه لحظه ی ناراحت کننده ای بود.......اون لحظه ای که کامیون اومد جلو در......

یاده این صحنه افتادم که بچه ها میومدن خونمون.......در رو که باز میکردم......یهو میومدن تو.....یکم مسخره بازی بعد میرفتن...اون دلخوشی ای رو که با نیم ساعت، 45 دقیقه اومدن اونا به وجود میومد رو با دنیا عوض نمیکنم.......

شیداااااااااااااااااا......لبخندت یادم افتاد........

تمام لحظه ها از جلو چشمم رد شدن......

یهو دیدم تو خونه هیچی نیس.......همه چی رو جمع کردن.......خونه خالی شد.........چشام پر شد......دیگه نتونستم چیزی بگم.....به مامان نگاه کردم گفتم خسته نباشی.......گفت سلامت باشی.......احساس کردم میخواد گریه کنه گفتم مامان گریه نکن.....لبخند زد......

بچه ها اولین باری که همگی باهم  اومدین خونمون یادتونه ؟؟ کوکو سبزی ؟؟ ای جان اون موقع 2 ماه بود با هم آشنا شده بودیم.....

سختر از همه لحظه ها اون لحظه ای بود که کلید اتاقم رو تحویل دادم.....آخ خ خ خ خ ......قلبم درد گرفت.......

رسیدیم خونه..... فیلمایی که گرفته بودم رو به مادربزرگم که همیشه میگفت اونجا به درده شما نمیخوره نشون دادم......نگاه کرد....نگاه کرد......یهو نگاش کردم دیدم میخواد گریه کنه....گفت زینب جمع کن اعصابم بهم ریخت.......

بابا آخه  من اونجا زندگی کردم...من اونجا خاطره دارم.......تو که سالی چن بار اومدی ناراحت شدی؟؟؟.....آخه پس من چه غلطی بکنم....؟؟؟......واااااااااااای خدا....

تا آخره شب ولش نمیکردم و میگفتم مامان بزرگ حالا بیا برات یکم فیلم بذارم حال کن....میگفت نه زینب  اونارو دیگه نذار......

شبشم که با کامنت نرگس بغضه چن روزم ترکید..... تا گفت "بازم اشکم در اومد"..انگار به دل زخمیم خنجر زد.....یه قطره از اشکای منم افتاد رو دستم......وبعدش دیگه شروع شد......کوتاه گفت اما منو داغون کرد........

فقط همین....." من ماندمو رویاهاااااااااا........نه شوق و نه سروری.........اماااااااااان.......

چهار شنبه 2 مرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

از اینور اونور

هانیه : دیشب تا صبح خوابتو دیدم، خواب دیدم عاشق شدی و شعر میگی عاقل شده بودی.....92.4.29....21:36

ز : جدی میگی؟؟ آجی دلت پاکه ، دیگه چی دیدی؟؟

هانیه : عاشق کی شدی؟؟ ....... بس نبود؟؟؟

ز : نه هانیه ، جون زینب بگو چی دیدی، برام خیلی مهمه، چه شعری میگفتم؟ یعنی چی عاقل شده بودم؟؟ ........خره کیه باو شوخی میکردم.....

هانیه : حافظ و سعدی و مولانا

ز: همین ؟

هانیه : همین

ز : جالب بود......

...................................

ز : نرگس پرده های پذیراییمون رو کی زدی؟؟همین الان همه رو در آوردم.....رفته بودم اون بالا یهو گفتم مامان ن ن بگو نرگس بیاد.....92.4.31.....15:52

نرگس :هه....دیگه رفتن این چیزارم داره دیگه......

ز : دقیقا کدوم چیزا ؟؟......بیخیال به کارت برس......

نرگس : کوفت.....

نرگس : کی میرید؟ میخوام بیام پرده هاتون رو بزنم......92.4.31......22:08

ز : نرگس درسته ناراحت شدم....اما بهترین دوستمی.....پرده هامون به اونجا نمیخوره.....

نرگس : نباید ناراحت بشی فدات شم....دوستیمون سرجاش....حساب کتابمونم سرجاش.....إ آقا ......قراره دوباره پرده بدوزن؟؟؟

ز : ای بابا....خدا رحمتش کنه.....البته بهش بگم میاد....

نرگس : میاد ؟ پرواز میکنه اگه الان بهش بگی.....

ز : خدا رو چی دیدی یهو دیدی خر شدم.......شدم....آخه......

نرگس: یه وقت دیدی مثله من چند روز دیگه خبر ازدواجشو شنیدیا.....

ز :نه اون حالا حالا ها ازدواج نمیکنه......

.................

مینا : سلام چطوری؟این ورا نیستی؟ من میخوام برم.....گفتم اگه میای بریم......92.5.1....10:53

ز :سلام عزیزه دلم نه خونه خودمونم، شرمنده......

مینا :

مینا : جات خالی سوار تاکسی شدم مرده عشقه ابروإ، هی ابرو میذاره.....

ز : ای جان....

مینا : جانت بی بلا، سی نی سی نی سی نی(اینه)

ز : اینجوری نمیفهمم.....مراقب خودت باش.... 

سه شنبه 1 مرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز پنج شنبه 92.4.27

اومدن خونمون.....

باور کردنش سخته اما بعده اون همه اذیت کردن من ،دعوتمون رو قبول کردن و خانوادگی تشریف آوردن.......

به معنای واقعی خوشحال بودم......ساعت تقریبا 8:20 بود که رسیدن.......

بعد از افطار زغال و منقل و قلیون.....با جوجه و کوبیده......

آخره عشق و صفا.......

فقط همدیگرو نگاه میکردیم......گاهی اوقات هم یه لبخند پر معنی نثاره همدیگه میکردیم......

بعد از صحبت های دوره همی و خوش و بش کردن......اومد اتاقم......ساعت تقریبا 12 بود....همه رفتن که بخوابن....برق ها رو خاموش کردیم.......خواستیم که نشون بدیم که یعنی ما هم خوابیدیم....اما تا خوده صبح بیدار بودیم......اولش یه چن تا کلیپ دیدیم.....ولی از ساعت 1 تا 9 صبح........بودیم.....

آخ که چه حالی داد......شاید 15 بار شد.......تا چشام بسته میشد بیدارم میکرد......یا خودم بیدار میشدم میدیدم داره چشامو نگاه میکنه......

یه چیزایی رو تجربه کردم که تا الان تجربه نکرده بودم......

از اون لحظه ورودش تا اون آخرین لحظه ای که برن، مهر و محبت بی نهایتش، جز خجالت، چیزی برام باقی نذاشت...

آروم تو گوشم گفت: من فقط به خاطره تو اومدم اینجا زینی جونم......

 

نمیدونم خوش گذشت یا کاره خبط و خطا بود......فقط میدونم دلمو بدست آورده و از این به بعد چشم انتظارش خواهم بود.......

یک شنبه 30 تير 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

احوال دل

 راهم از تو دوره دوره.....

دل من مگه سنگ صبوره؟

تو بگو چه کنم....

دیگه پر شده کاسه صبرم....

بی تو بغضی در دل ابرم.....

تو بگو چه کنم.....

با غم فردا.....تو بگو چه کنم....

خسته و تنها....تو بگو چه کنم...... 

باو زن جان دوره......

...........................

ز : تو همان جان منی که ......

هر لحظه به لبهایم میرسی..... 

ز: فدات......

.........................

ز : یه ستاره داره چشمک میزنه از آسمون....داره دلمو میبره.....میبره بی نام و نشون.........اون ستاره همون چشمای توإ ، تو آسمون...داره پر پر میزنه دلم واسه دیدن اون.......تو تموم دنیامی......تو تموم حرفامی....تو تموم لحظه ی عاشق بودنی......

.......................

ز : من از تو راهه برگشتنی ندارم....تو از من نبض دنیامو گرفتی.......من از تو راهه برگشتی ندارم......به سمت تو سرازیرم همیشه....

..........................

تو اونجا و من اینجا.....امان از درد دوری.....

من ماندم و رویاها....نه شوق و نه سروری....

امان از درده دوری......اماااااااااااااان

سه شنبه 25 تير 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

Msg

آره خدایی.... اونروز تو تالار ، همون لحظه که وارد سالن شدم دیدمت ، رفتم نشستم و فقط داشتم نگات میکردم... تو منو نمی دیدی....نگات میکردم و میگفتم ای جان چقد عوض شده.....  خیلی ناز شدی...

ز : منم دنبالت بودم، اما پیدات نمیکردم تا اینکه دست تکون دادی....حالا چه جوری شدم؟

دیدم همش داشتی پشت سرتو نگاه میکردی.... حالا واقعا دنبال من  می گشتی؟ از اون موقع تا حالا خیلی عوض شدی در کل شیرین تر شدی...

ز : آره آخه اومدن عمه رو دیدم اما ندیدم کجا نشست و شما رو هم پیدا نمیکردم....دست تکون نمیدادی تا آخره مراسم تو خماری بودم...... مرسی لطف داری

همون لحظه که من نشستم داماد اومد و دیگه نتونستم بیام پیشت..... خیلی خیلی دوس داشتم میومدم پیشت و محکم بغلت میکردم و می بوسیدمت....  حیف که نتونستم....  باور کن همون لحظه که دیدمت دیگه به هیشکی توجه نکردم.... دخترعموهام داشتن باهام احوالپرسی میکردن ولی من اصلا تو باغ نبودم، فقط داشتم تو رو نگاه میکردم..... وای یادش بخیر....چه روز قشنگی بود.....

ز : شبشو بگو..... اصن 3 روزشم خوب بود....خاطره شد......

وای شبشو  که نگو وقتی یادم میفته......

چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

أصن یه وضی.....92.4.12

اول تبریز بعد تهران...اول إفه و کلاس تبریزی بعد تهرانی......اول عروسی های تبریزی بعد تهرانی....

چهارشنبه ساعت 6:30 حرکت کردیم....قبلا گفته بودم که بی صبرانه منتظر امروز بودم پس تمام مسیرو شاد بودم و در پوست خود نمی گنجیدم....ساعت 2:15 تبریز بودیم و ساعت 3 خونه دایی جان.

اکثر فک و فامیل اونجا بودن و جمعشون جمع

ناهار خوردن....درسته خوشحال بودم ولی گیج بودم ....یه جا رو میخواستم واسه خواب....بعد از ناهار رفتیم خونه خاله کوچیکه پدر، دایی کوچیکه پدر ،دایی بزرگه پدر ، دایی بزرگه مادر ، عمه مادر  و در آخر باز هم دایی کوچیکه مادر .......

من و عمه و مامان و فرزانه مشغول سبزی پاک کردن در حیاط خونشون بودیم که باران شدیدی شروع به باریدن کرد و همزمان برق ها قطع شد.....2-3 ساعتی بدون برق گذشت....ساعت تقریبا 11 بود که رفتیم خونه خاله کوچیکه پدر.....روز اول اونجوری که باید و شاید نبود چون اونی رو که دلم براش تنگ شده بود رو ندیدم.....

صبح پنجشنبه دنبال آرایشگاهی که 2 سال پیش برای عروسی رفته بودم گشتیم......ساعت 4:15 پدر اومد دنبالم....ساعت 4:30 در عرض سه سوت حاضر شدم و رفتم رو سن......هنوز عروس و داماد نیومده بودن من اون وسط بودم....با یکی از فامیل های عروس رقصیدم....البته آخراش تک رقصنده بودم...اونجا بود که دیدم همه خصوصا یه نفر داره با حسرت منو نگاه میکنه...البته همون اولش که باهام سلام و علیک کرد کپ کرد و برگشت به مامانینا گفت این زینبه ؟؟ ماشالا ماشالا......

قیافش همه چی رو نشون میداد.....

تو سالن هی اینورو اونورو دید میزدم و فقط منتظر بودم یه نفر و ببینم یه بار که برگشته بودم پشتمو نگاه میکردم دیدم یکی دست تکون میده.....وای دیدمش....همون لحظه نه ولی چند دقیقه بعد رفتم پیشش....با عمه و کلا إکیپشون سلام و علیک کردم و بعد آوردمش پیش خودم....

با شیوا رقص آذری زدم البته اون زوری میرفت........

بعد از سالن برای مراسم عروسی رفتیم خونه دایی بزرگه مامی.....یه ست جدید واسه بعد از شام پوشیدم.....ست سفید......درسته که تنظیم کردن آهنگ و آمپلی ها با من بود اما نمیتونستم از نشستن کنار دخترعمه مامی بگذرم...آهنگ رو تنظیم میکردم و سریع می دویدم و میرفتم حیاط پیش اون....

یه بار که داشتم باهاش صحبت میکردم دختردایی مامان یعنی خواهر داماد اومد و گفت زینب مگه ما تو رو به عنوان آچار فرانسه نذاشتیم اونجا؟؟ اینجا چیکار میکنی؟؟بلند خندیدم و همه به خنده من خندیدن....

ساعت 11:30 بود که بهش گفتم بیا بریم داخل بشینیم...رفتیم تو یکی از اتاقا...برق ها رو خاموش کردم و مشغول صحبت بودیم....به مدت 3 ساعت حتی تکون هم نخوردم...همه میومدن رد میشدن و میخندیدن....یکی از عروس دایی های مامان گفت چقدر شما بهم میاید.....اگر میشد شما رو عقد هم میکردیم.....

عجب لحظه های قشنگی بود آخره عشق و صفا......

فک کنم 50-60 تا بوس شد.....به خاطره اینکه از قبل برنامه ریزی نکرده بودیم نشد که شب رو اونجا بمونه و بعد از تمام شدن مراسم رفت.....

اما باز خونه خیلی شلوغ بود....همه خانوما خونه دایی بزرگه بودن وهمه آقایون خونه دایی کوچیکه....

بقیه تایمو با فرزانه بودم متکارو گذاشتم کنار متکای اون و تا ساعت 4:30  صبح با هم حرف میزدیم......صبح کل خونه دایی بزرگه رو جاروبرقی کشیدم بعد رفتیم باغ زن دایی......آلبالو و آلو و زردآلو و توت کندیم.....چه صفایی داشت....

بعد خونه خاله پدر، دایی بزرگه و حاضر شدیم برای خونه عمه مامی که منو واسه تنظیم کردن بساط لهو و لعب احضار کردن خونه دایی کوچیکه مامی.....بالإجبار حاضر شدیم و رفتیم پایتختی با دو نفر از فامیلای عروس رقصیدم......

یک رقصنده خوب رقصنده ای هستش که بتونه با هر آهنگی برقصه حتی با آهنگای هایده نه کلید کنه رو یه آهنگ....

ولی در حسرت رقص عربی موندم...

بعد از مراسم رفتیم خونه عمه مامی.....

لحظاتی که با دخترعمه تنها بودم باز هم آخره لذت بود........تا لحظه ای که مامانینا برگردن عشق بازی بود وسطاش واسه عوض شدن فضا چرتو پرت میگفتم که بخندیم........به خاطره اصرار های زیادشون شام رو هم خدمت اونا بودیم و تا ساعت 11:45 باهم بودیم.....

صبح روز شنبه صبحانه رو منزل خاله جان میل کردیم و رفتیم که چمدونمون رو جمع کنیم....همه در حال حاضر شدن و برگشت به سمت تهران بودن.......ساعت 12 بعد از جمع شدن وسایلو وخداحافظی کردن راهی تهران شدیم.....

ساعت 4:50 به خاطره اصرارهای فوق العاده زیاد دخترعمه جوووون رفتیم زنجان....بی نهایت خوشحال شد....تا ساعت 8:20 اونجا بودیم...از اینکه سه روز پشت سر هم با هم بودیم خوشحال بودم.......

ساعت 11:10 خونه بودیم....من شبیه جنازه ها بودم....فقط خوابیدم...

این چند روز واقعن خوش گذشت......

دو شنبه 17 تير 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز شنبه 92.4.8

دلم تنگ شده.....اول از همه واسه سپیده.......بعد یه نفر که نزدیک 3 ساله ندیدمش.....بعد به ترتیب کسایی که خیلی وقته ندیدمشون....مثل هانیه(64 روز).....،مینا(57 روز).....الهام(27 روز)....،شیدا (17 روز)........

انقدر خوشحالم که نگو و نپرس....نمیدونم آخره این خوشحالی به کجا ختم میشه....

یعنی تو وجودم جشن و پایکوبیه.....دلم میخواد خرچه زودتر اون روز فرا برسه.............یعنی چهارشنبه این هفته...فک کنم بیشتر خوشحالیم به خاطره دیدن اونیه که 3 ساله ندیدمش.......

............................

مینا : اینوری یا خونتونی؟

زینب: اینورم

مینا: إ پس چرا ظهر نگفتی که اینجایی میومدی خونمون....مریم هم پیشم بود....

زینب : نه الان اصلا وقت ندارم....دنبال....میگردیم، میخوایم برگردیم.....

مینا : جدی میگی؟؟؟؟؟ آخ خ خ خ خ خ خ خ جووووووووون.....نزدیک ما بگیریدااااااا.......

زینب : تا ببینیم چی پیش میاد........

اینارو مامان شنید....گفت نرگس ناراحته...مینا خوشحاله....عجب جمله جالبی......

دوستان نه خوشحال باشید نه ناراحت....من مثله همیشه حال از خونه تا حیاط رفتن رو ندارم چه رسد به یه سری کارا....

شنبه 8 تير 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز شنبه 92.3.25

بی فایدس عزیزم..................غلبه کن به حست...........

اندازه یه کف دست.....سمت چپ قفسه سینه م درد میکنه.............وقتی دارم غلبه میکنم به حسم.............

وقتی هر یه هفته یه بار یه مسیج سند میکنی......

وقتی میگم سپیده.....دیگه اون بعله خشک و خالی رو هم نمیگی......

وقتی دارم میمیرم اما  دیگه دلداری نمیدی........

قبلنا دلم تنگ میشد واسه دیدنت.....اما الان اوضاع و احوال خیلی افتضاحتر شده.......

الان دلم تنگ میشه واسه له کردنت.........هفته ای یه بار...........

داری کمک میکنی غلبه کنم به حسم؟؟؟؟

خوش به حال اونایی که بلدن غلبه کنن به حسشون......

خوش به حال اونایی که غلبه کردن رو حسشون.......

خوش به حال اونایی که نمیفهمن غلبه کردن رو حس یعنی چی.....

خوش به حال اون مولکولهایی که زیر پاهات له میشن....اونا سعادت دارن زیر پاهای تو له بشن........البته زیاد با من فرق ندارن......منم دارم له میشم.....

داشتم از خیابونتون رد میشدم.......داشت از جاش میومد بیرون این قلب  لعنتی.......چشام فقط خونتون رو دنبال میکرد......خوش به حال اون تیر آهنا.......تمام مصالح و ذراتی که تو ساخت اون خونه استفاده شدن......

کاش پنجره اتاقت بودم...........

یزید آب رو به روی خیمه ها بست..........به امام حسین آب نداد........امام حسین تشنه به شهادت رسید......

تشنگی سخته.........وقتی تشنه ی آب باشی بیارن بهت معجون بدن........

داشتم شمیم عشق میدیدم.....سلطان به حوا گفت فراموشش کن.....پاکش کن از دلت .....حوا گفت باشه فراموشش میکنم اما از دلم پاک نمیشه......این فامیلمون تحت تاثیره فیلم ، برگشته یه نیشگونم گرفته میگه عاشق نشی ها زینب......خیلی سخته همزمان یه چشمکم زده......به تلویزیون نگاه کردم و یه آه کشیدم..........

هزار نفر جای تو رو نمیگیرن.........به پیر به پیغمبر معجون خیلی دوست دارم اما تشنه بودنی آب میخوام نه معجون.....

روز نمیشه که ناراحت نباشم.......حداقل هفته ای یه بار یه چن ساعتی چشام واست می باره.......لعنتی ها......

امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم احساس آرامش خاصی بهم دست داد.....اول صبح لبخند داشتم.....

خوابتو دیده بودم....... هرچی فک کردم چیزی به ذهنم  نرسید.........اما روحم شاد بود.......

عصر عکس جدید پروفایلتو دیدم..........میدونی تا چن مین تپش قلب داشتم؟؟؟ یهو خشک شدم......

هیچی دیگه تا همین الان که ساعت 1:09 بامداده  دارم بهت فکر میکنم.......تا چن روزم حالم همینه........

خدا شفام بده........تو نمیخواد بگی خودم جواب خودمو دادم.........

خدا روانی ها رو کمک نمیکنه عزیزم...........

کاش انقدر زیاد دوستت نداشتم تا انقدر زیاد له نمیشدم.......... 

یک شنبه 26 خرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز چهارشنبه 92.3.22

امروز نیومدین خونمون......

عاطفه خانم قول داده بودی که بیاید.....ولی یه جوری شد که نشد........اصلا فهمیدین چی شد؟

تموم شد.....................................................

امروز مراسم وداع بود.....اما خیلی خشک برگزار شد.....

من.........شیدا......عاطفه.......نرگس......سمانه......تو سلف بودیم........امتحان آمار و آخرین امتحان......

سمانه : بچه ها یه روزی میشه امتحان آخره آخرو میدیما.......وای ی ی ی.....

یه نیم ساعتی با صحبت کردن گذشت.....

منم همش حال نرگس رو میگرفتم.........چقد لذت داره حرصسشو دربیاری........اون قیافه ش دیدنیه.....

همیشه این چهره ت یادم میمونه نرگس خاتون..........

شیدا رفته بود تو بیابونا با گوشی صحبت کنه.....

زینب : شیدا بیا اینور اونجاها سگ داره هااااااااااا.......

کم کم راهی خانه و کاشانه شدیم.......با همه خداحافظی کردم......

اول عاطفه بعد سمانه بعد افسانه و آخر شیدا.........

 نرگس خانومم که باهام  خداحافظی نکرد......از دستم عصبانی بود.....یادش باشه همه ماچ و بوسه دادن الا اون.......حالا دیگه....

اومدم خونه......تمام اعضای خانواده منتظر شما بودن......مامان....خواهر....برادر......

همه گفتن دوستات نیومدن؟؟؟؟ مامان کلی غذا گذاشته بود........پیش خودش گفته بود آخرین روزه یه سر میزنید.....

اصلا فهمدین چیکار کردین؟

اون حسی که من دارم....یه حس عجیبیه که میگه همه چی تموم شد.....ترم بعد هرکی یه طرفه.......

یعنی اصلا امیدی ندارم که دوباره کنار هم باشیم........

یکی از دوستای من منتظره که برم پیشش......فک کنم که دعاهای اون بوده که گرفته تمام زندگی ما عوض شد.....

زینب : از ترم بعد همه چی تعطیل......خنده و مسخره بازی و فیلم و عکس تعطیل.....فقط درس.....

عاطفه : باشه زی زی جون ، تو فقط حرص نخور.....

نررررررررررررررگس دلم برای تو خیلی تنگ میشه.....حالا ببین کی گفتم.......لامصب راهم دوره.....تو که میدونی من از خونه تا حیاط و به زور میرم.........آخه این همه راهو واسه دیدنت چه جوری بیام؟؟؟؟؟؟؟؟

عاطفه خطاب به نرگس : قبل این دو سالی که زینب اینجا نبود چه جوری بود؟عادت میکنی به نبودش ....

زینب : آره نرگس جان فراموش میشم.......

نرگس غصه نخور......پسته بخور.......

شرایط جدید هرچه قدر هم زجرآور باشه همچین خودشو به آدم عادت میده که همه چی فراموش میشه......از تمام دوستت دارم ها فقط یه صحنه میمونه.......فقط یه صحنه که به مرور زمان اونم تار میشه........ 

پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز دوشنبه 92.3.19

از من انتظار نداشته باش با اون سرعتی  که خودت عوض شدی عوض بشم.......

من نزدیک دو سال تمام روزام با تو گذشته......یه جورایی همه چیزم بودی......درسته که واسه تو مثه بقیه بودم و اگه تا الان مطمئن نبودم الان یقین پیدا کردم اما من تو افکاره  خودم تو رو جوره دیگه میدیدم......جات همیشه یه جاهایی اون بالا بالا ها بود......یه فکرای دیگه داشتم.....باهات تو یه دنیای دیگه بودم......" تو یه طرف و بقیه یه طرف....."

خب مسلمأ طول میکشه به شرایط جدید عادت کنم.......دارم تمام سعیمو میکنم که همونجوری رفتار کنم که تو میخوای...انقدر برام مهم هستی که به حرفت گوش بدم......اطاعت میکنم.....

ولی گاهی اوقات آدم نمیتونه خودشو کنترل کنه......خدا اون لحظه ها رو نصیب هیچ کس نکنه......سخته......

بعضی روزا و شبا واقعا حالم بد میشه.......اصلا یه اوضاع و احوال مزخرفی که شرحشم به دور از عقله.......همین الان رو موده عقلم و هیچ احساساتی درکار نیست.......فقط دوستت دارم......اما تو اون لحظات کاملا دیوانه میشم......

عادی شدنی؛ عقایدم، فکرام کلا تغییر میکنن...اما تو اون لحظات هیچیم اکی نیست.......اون موقع ها مثه همیشه خوب باش تا زیاد گریه نکنم.....زیاد گیر دادنی دیگه آروم نمیشم......

یواش یواش درست میشم.........به اینم عادت میکنم..........به شرایط سختر از این عادت کردم ایشالا از پس این هم برمیام باو ......

همه لحظات زندگی قشنگه......هر لحظه ش خاطره س.....و هر لحظه ای که گذشته به تاریخ پیوسته.......خیلی روزای خوب بودن که دیگه برنگشتن و خاطره شدن......خیلی صحنه ها......تیکه ها بودن که دیگه تکرار نشدن......

تو هر دوره ای یه سری افراد کنار آدم بودن که واسمون خاطره ساختن.....خوب و بد......

قرار نیست اون آدما تا آخر باهامون باشن.......اونا حق انتخاب دارن.......تو هم حق انتخاب داری.....

با گذر زمان همه چیز تغییر میکنه.....به ندرت پیش میاد که سلیقه ها عوض نشه......گاهی اوقات رفتار و کردار اون دوست قدیمیت که یه لحظه هم ازش بی خبر نبودی انقدر تغییر میکنه که از زمین تا آسمون بینتون فاصله میفته و میگی چرا دیگه باهات حال نمیکنم؟؟ چرا دیگه مثه قبلنا باهات راحت نیستم......چقدر اخلاقت عوض شده........چقدر تنها شدم و چه حیف که اینطوری شد......

اون دوستای جدیدی پیدا کرده......اونایی که باب طبع سلیقه جدیدش باشن.....قدیمیا ناخودآگاه پس زده میشن........

تا الان که اینطوری بوده.....همه باهامون بودن که زمانشون بگذره......باشه تو هم برو......تو هم باهامون نمون....ولی اینو بدون من با تو نبودم که زمانم بگذره.....

بابا : ای بابا به فکره دوستتاتی......ما انقدر از این رفیقارو  گذاشتیمو رفتیم.......

آدم با یه سری ها مجبوره که باشه تا زمانش بگذره.... اما یه سری ها رو دوست داره......حال میکنه اون زمان لعنتی رو با اونا بگذرونه.......این دو تا با هم فرق میکنن....آره ما هم خیلی ها رو گذاشتیم و رفتیم......

اما بعد به جایی میرسی که ارزش دادن و لطف بیش از حد بهشون ، چیزی جز خفت و خواری واسه خودت  نداره.....

" اونا سلیقه شون عوض شده... تو خودتو بکشی هم چیزی درست نمیشه.......باید اینو بفهمی......"

پس همه چیو میسپرم دست خاطره ها.........همه خوب بودن ها و خوبی ها رو.....تمام لحظات و حرفایی که دیگه تکرار نمیشن.......

یه لبخند زیبا تقدیم تمام خاطرات خوبی که منو گذاشتن و تنهایی رفتن سفر.......

آدم ؛ دلتنگ هر لحظه  دفترچه خاطراتش  نمیشه........ولی رابطه منو تو انقدر لذت داشت که تا آخره عمرم دلتنگ لحظه به لحظه ش خواهم بود........

به این جمله خودت رسیدم که "  لحظه های خوب دیگه برنمی گردن........"

از این به بعد همونی میشم که میخوای....نفس راحت بکش.... 

پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز شنبه 92.3.18

امشب عاطی با حرفاش خیلی آرومم کرد..... آخه رفتم حیاط و دوباره بغضم گرفت......

عاطی : بچه ها هفته پیش این موقع....یادش بخیر..........92.3.18..23:22

..... : من به لحظه ای فک میکنم که کامیون میاد جلو درمونو ما هم کارتون های دربسته و اثاثمونو میذاریم توش......خداااااااا.........23:41

عاطی: راستی چرا دارید......؟ یه دفعه چی شد؟....23:43

..... : میتونیم بازم بمونیم......فقط به خاطره بابا....23:44

عاطی: آهان حتما مصلحت این بوده خواهرم غصه نخور......92.3.18....23:46

..... : یعنی 2 ماه دیگه من کجام؟؟؟؟ نمیخوام اون .......لعنتی رو..........23:47

عاطی : ناشکری نکن....ایشالا یه جای خوب هستی، ماهم که پیشتیم غصه نخور....23:48

.... : این خونه و خاطراتی که توش دارم دیوونم میکنه، دیگه هیچوقت برنمیگرده، چه زود گذشت....23:49

عاطی : زینب زندگی همینه همش خاطرس اگه بخوای به همش اینطوری فک کنی دیوونه میشی، کی میدونه فردا چی میشه، شما هم که باید برمیگشتید...به آینده......فکر کن که......براشون بهتره....23:53

..... : من فقط یه سال دیگه میخواستم.......، نذر......گفته بودم.......تا ادا کردنش تموم شد همه تصمیم ها عوض شد.....وگرنه دائم العمر که نمیخواستم....23:56

عاطی : چه فرقی داشت یه سال دیگه که بدتر بود خاطراتت بیشتر میشد دل کندن سختر...00:00

..... : نمیدونم ، بازم هرچی مصلحت باشه، ولی کلا چند روزه رو مود بغضم، باورم نمیشد این مدلی شم، همه به حرفام میخندن.....92.3.19.....00:02

عاطی : من درکت میکنم حق داری ولی چاره ای نیست باید این شرایطو بپذیری...00:04

.... :عادت! مسخره ترین چیز! به مسخره ترین چیزها عادت میکنی و بعد دوباره شرایط  رو به حالت اولش برمیگردونه........خوشبختانه خدا به فکر بوده.....00:06

عاطی : زندگی همینه دیگه.... باهات موافقم ولی باید ساخت با این عادت لعنتی...00:09

.... : 4 شنبه که اومدین واسه إگزم دیر برید ، بیاید خونه ما ، بعدم بریم پارک شهرک عکس بگیریم، آخرین روزه شاید دیگه باهم نباشیم.....92.3.19...00:12

عاطی : چرت نگو ما ترم بعد هم هستیم.....من که...... شیدام که نمیتونه تنها بره.........92.3.19....00:14

..... : خب 3 ماه که باهم نیستیم، لااقل آخرین روز بترکونیم، ترم بعدم که خونه نداریم، تو یونی باید برقصیم....00:16

عاطی : باشه میایم....00:18 

پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز جمعه 92.3.17

بذار یه تیک زیر پست 92.2.27 به خاطره حال بسیار  خراب وگریانم بزنم....

زخمهایم به طعنه می گویند : دوستانت چه بانمک اند....92.3.17....18:16

سپیده : من غم برای خوردن بسیار دارم!! تو دیگر برایم لقمه نگیر.....92.3.17...18:17.

تقصیر برگ ها نیست آدمها همینند! نفس میدهی له ات میکنند.....92.3.17....18:19

سلام خوبی؟...92.3.17.....18:52

سپیده : سلام خوبم، یو خوبی؟......92.3.17...18:54

تنکس.....92.3.17....19:25

فردا إگزم داری؟....92.3.17....20:47

سپیده : با اجازتون.....92.3.17.....20:48

چی داری؟....92.3.17....20:48

سپیده: معادلات...92.3.17......20:49

الان داری میخونی؟...92.3.17....20:49

سپیده: اگه خدا قبول کنه......92.3.17....20:50

پس فردا چی داری؟......92.3.17...20:50

سپیده : گسسته...92.3.17....20:51

ببین اینجوری واسه من قیافه نگیراااا........92.3.17...20:52

سپیده : خدا شفات بده.....92.3.17...20:53

دلم برات تنگ شده......مریض نیستم......92.3.17....20:54

سپیده : باشه، خدا کمکت کنه.....92.3.17.....20:56

تنکس از لطف بی نهایتت، بای....92.3.17....20:57

سپیده: إ گ گ ک  ، بای....92.3.17.....20:58

لامصب وقتی میری تو مغزم دیگه بیرون بیا نیستی، آدمو تا مرض مردن میبری...92.3.17....21:30

سپیده : دلتنگی جزء ای از فراموشیه، نگران نباش.....92.3.17.....21:32

من نمیخوام فراموشت کنم.....92.3.17.....21:32

سپیده : فراموشه فراموش که نه، عادی میشه برات همه چیز....92.3.17.....21:35

چرا نمیذاری ازت لذت ببرم؟....92.3.17.....21:36

سپیده : چون حوصله این اداها رو ندارم! رک و راست.....92.3.17.....21:37

تو نمیفهمی من تشنه توأم......منم نمیفهمم تو دیگه هیچی نمیفهمی.....92.3.17......21:40

سپیده: نمیخوام !! همینجوری دوست معمولی بودنو ترجیح میدم!! واسه توأم بهتره اینطوری.....92.3.17....21:42

من دوست معمولیت نیستم...،من خییییلی میخوامت ،خیلی....تو از طرف من هم تصمیم میگیری؟!...92.3.17...21:45

سپیده: بی فایدس عزیزم ، اشتباه نکن ! غلبه کن به حست!.....92.3.17.....21:47

انقد تیر بارون نکن قلبمو......92.3.17......21:49

سپیده: بقرآن قصد اذیت ندارم، فقط چشمتو باز کردم به روی واقعیت.....92.3.17......21:51

باور کن حالم بده.....نمیفهمی که.....92.3.17....21:57

سپیده: فیلم هندیش نکن! فقط داری خودتو عذاب میدی.....92.3.17.....22:00

انقد سنگدل شدی، دیدی میگم نمیفهمی، وای......92.3.17.....22:02

سپیده: تو اینطوری فکر کن.....92.3.17......22:03

هیچ جوری نمیشه باهات حرف زد، چقد افسوس گذشته رو بخورم، چرا انقد بد شدی؟!.....92.3.17...22:05

سپیده: از این بدترش نکنیم، بذار همینطوری بمونیم! من راضیم از الانم.....92.3.17.....22:07

هرچی بیشتر له میکنی بیشتر روانی میشم، عین سگ ازت میترسم، تو همیشه عشق منی، نمیتونم فراموشت کنم، حالا هی سنگ بنداز دور بشم، دور نمیشم آب میشم..........92.3.17.....22:10

سپیده: له میکنی چیه روانی! أه....92.3.17.....22:14

له چیه....جفت پا میای تو حلقم.....نمیفهمی که با یادت کل سیستمم یخ میزنه هی قد بازی درمیاری، من........میبوسم با من اینجوری نکن....92.3.17.....22:17

سپیده : دختر اینجوری نگو........أه....92.3.17...22:19

به جون خودم تک تک سلول های بدنم دارن آب میشن، کاش پیشت بودم تو بغلت یکم اشک میریختم، تو نفس منی.....92.3.17.....22:22

سپیده : مگه مردم که اشک بریزی؟.......خل......92.3.17.....22:24

مردن نه.....زنده بمون.....92.3.17......22:28 

پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز پنجشنبه 92.3.16

اووووووووووف.....یه دنیا............

یه دنیاااااااا خاطره....یه دنیا دلتنگی....یه دنیا اشک و آه و ناله.......یه دنیا درد...........یه دنیا غم........

به سمت دانشگاه حرکت کردیم.......اومدیم که شرایط رو بالا و پایین کنیم...اومدیم موقعیت رو بسنجیم......دیدیم نه.....اونی که میخواستیم نیست........گشتیم دنبال خونه......گشتن دنبال خونه.......خیلی سریع اتفاق افتاد......من که خودمو در مقابل عمل انجام شده میدیدم برای دیدن سومین خونه از ماشین پیاده شدم........اولی و دومی رو بدون اینکه پیاده بشم رد کردم......اونروز تو شهرک بیشتر از اینکه حواسم به چیزای دیگه باشه به تمرین رانندگی بود......اعضای خانواده تو مشاوره املاکا بودن اما من از حرصم فقط  با ماشین تو شهرک دور میزدم......

بابا : دخترم اینجا چطوره؟

دختر: ای بدک نیست.......

دختر حواسش اینجا نیست که......حواسش مونده پیش اینکه از سپیده دور میشه.....مونده پیش اینکه اومدنش به اینجا یعنی ندیدن عشقش.....مونده پیش خاطراتی که با کوچه پس کوچه های محلشون داشته.....مونده پیش سپیده.....فقط سپیده.....فقط همین آزارش میداد.......اینکه آیا بازم می بینتش یا نه؟

زینب : شاید خنده ت بگیره، شاید حالت بهم بخوره از اینهمه ......همه چیز یادم میره ، به خاطره هیچی هم ناراحت نیستم، فقط تو، دارم گریه میکنم.....90.7.7.....23:28....

سپیده : Bekhey……........90.7.7.....23:30

زینب : چی چی ؟......90.7.7.......23:33

سپیده : این یعنی مود بدیه......90.7.7.....23:36

زینب : حیف که نمیتونم از ته ته  دل حرف بزنم.....90.7.7....23:43

سپیده : مگه چه جور حرفی میخوای بزنی؟....90.7.7....23:44

زینب : سپیده ه ه ه ه ه، خیلی خیلی خیلی دوست دارم....خونمون میای؟....90.7.7.....23:51

سپیده : حالا باید فکرامو بکنم.....90.7.7......23:53

زینب : این طرز ج دادنت این حرفات و رفتارت عاشقم کرد، دلم میخواد ماچت کنم ، اینکارارو میکنی هر روز داغونتر میشم دیگه....با حرفات آدمو سند میکنی تو فضا....90.7.8.......00:00

سپیده : حالا میری فضا جوری اوج بگیر قبل قزوین فرود بیای و الا بقیه راهو باید پیاده برگردی...90.7.8....00:03

زینب : اون دیگه دست توإ...یه دفعه نفرستی مارو اردبیل.......90.7.8.....00:05

سپیده : پس واسه اینکه شتابت بکاهه بریم بخوابیم که فردا صبح باید صبحانه بخوریم....90.7.8....00:07

زینب : جیگرتو خام خام......کلا حالمو عوض کردی....من به داشتن عزیزی مثل تو افتخار میکنم.....تا آخر عمر خاطرخواتم....90.7.8.....00:16

این مکالمه ای بود که اولین روزی که به این خونه اثاث کشی کردیم بین منو سپیده رد و بدل شد........

فقط همین جمله ها و گذر زمان اون دختر و آروم کرد.......

مروارید کوفت.....مروارید زهرمار......مروارید درد.......مروارید کوفتو زهرمارو درد......مرواریدای بیشعور که باعث شدین من بیام اینجا و از نفسم دور بشم........

مامان : تو حالت خوبه؟

من : نه خوب نیستم......چرا باید خوب باشم.....همش تقصیر شماست......من حالم از اینجا بهم میخوره.....متنفرم از اینجا...واسه چی اومدین اینجا آخه؟؟؟؟؟...ای کاش موقع انتخاب رشته دستم میشکستو اینجا رو نمیزدم.......این جهنم لعنتی رو.......

مامان: خوب میشی.....

سپیده : صد سال اول سخته بعدش عادت میکنی.....

خانم ..... : زینب جان عادت میکنی بهت قول میدم....جوری میشه که دیگه دلت نمیخواد برگردی......

عادت کردم......به همه چی.......به هرچیزی که فکرشو نمیکردم.....به ذره ذره مولکول هایی که این شهر کوچولو و عزیز رو ساختن......به اتوبان.....به رفت و آمدها.....به پنجشنبه جمعه ها......به این خونه که وقتی به این فکر میکنم که  دیگه نمیتونم توش زندگی کنم نفسم قطع میشه.....به درخت های خیابون تهران........به کارخونه ای که توشه.......به تمام راننده های تاکسی شهرک.....به دیسکوهای هرشب.....به همسایه ها......به سکوت این محل.....به هوای صبح های زود و آخرای شبش.......به این باغچه......به درخت های رنگارنگ رز که هر روز بهشون آب میدادم....به علف های هرزی که هی کندمو هی در اومدن....به درخت آلبالو....که آخر نفهمیدم آلبالو بود یا گیلاس......به این تاپ لعنتی که سرتا پاش خاطره س......به بودن تو اینجا عادت کردم............

هیشکی باورش نمیشه که دارم گریه میکنم...........آره دارم گریه میکنم واسه خاطره اینجا که یه روز ازش متنفر بودم......

آخه عادت کردم .......زندگی کردن تو اینجا که هیچ دردسری نداره، شده واسم عادت.......کی میدونه که من الان چه حالی دارم.......دارم دیوونه میشم.........نمیخوام از اینجا برم.......آخه نذر گفته بودم.......من فکر کردم موندگار شدیم اداشم کردم.......اما چرا یهو همه چی تغییرکرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خب دلم تنگ میشه.......

واسه دوستام دلممممممممممممممممممممممم تنگ میشه..........

ای کاش باز همه چیز واسه اینجا موندن اکی میشد.....

ای کاش عادت نمیکردم......به اینجا و تمام اتفاقاش...........

زینب : من نمیخوام برگردم.....92.3.16......19:21

نرگس : منم دوس ندارم بری ! گریم دراومد وقتی به اینکه بری فک کردم........

زینب : خودمم گریه م دراومد اما بابا تصمیم خودشو گرفته.....92.3.16.......19:24

نرگس : وای زینب! یعنی حتمیه؟ ایشالا که.......پیدا.....92.3.16.....19:26

زینب : آره دیگه ، میگه.....

نرگس : نمیدونم  چی بگم فقط امیدوارم که نشه.......

زینب : اگر بار گران بودیم و رفتیم....اگر نامهربان بودیمو رفتیم....92.3.16......19:42

نرگس : أأأأأه زینب بسته دیگه....اشکمو درآوردی......92.3.16........19:44

زینب : از جلو در ما رد میشی در حالیکه دگ زینبی اونجا نیست.....اون حیاط، اون باغچه م، اون تاپ، اون خاطراتو چیکار کنم؟!......92.3.16.....19:45

نرگس : من میدونم نمیرید.........

زینب : آدم تا میاد به کسی یا جایی عادت کنه باید بذاره بره.......

نرگس: آخه چرا بابات داره اینکارو میکنه؟

زینب : دلایلش منطقیه، منم قبول کردم. فقط میمونه دلتنگی لامصب

نرگس : زینب مطمئنی که اذیت نمیکنی؟

زینب : به قرآن دارم راست میگم، عصر کلی گریه کردم....بابام رفته......هم دیده....

نرگس : وای اگه برید من دق میکنم.......92.3.16....22:26

زینب : دارم از اتوبان فیلم میگیرم......22:52

نرگس: زییییینب......92.3.16......22:54

زینب :دارم میام اونجا...... دیواراشو ببوسم...23:01

نرگس: ایشالا هرچی مصلحته همون میشه....23:03

زینب :......چقد زیبا شده اینجا .....چه حس افتضاحیه....23:06

نرگس : زینب. بسته دیووونه....23:07

زینب : همینجوری یه ریز اشک میاد، نمیدونم از کجا دارن میان، کارخونه......ببین........23:08

نرگس : واسه چی اومدید داخل...؟ کی میرید؟...23:13

زینب: اومدیم داروخونه سفیکسم کوفد واسه من بخریم ، داریم برمیگردیم.........23:13

نرگس: کی میرید......؟....23:15
زینب : هر وقت کارتون جمع کنی بیاری وسایلامونو جمع کنیم...23:15

نرگس : اگه حرفات شوخی باشه به خاطره گریه های امروزم میکشمت....23:17

زینب : احمق قرآن و قسم خوردم.....بعد از آمار باید وسایلامونو جمع و جور کنیم.....23:18

زینب : تازه به تو عادت کرده بودم....23:39

نرگس : باز اونجا دوستات هستن ولی من چی ؟ دوباره تهنا میشم.....23:41

من : اونجا هیچکس نیست ، تو جات همیشه تو قلب منه .اونا همه کشکن....23:43

نرگس : خیلی خ خ خ خ خ خ بیشتر از اونکه فکر کنی دوستت دارم . راحت دارم میگم اولین دوست واقعیم بودی!...23:46

زینب : من که برات کاری نکردم ، تو خودت خوبی...23:49

نرگس: هه! فک میکنی .همون شب که واسه......نگران شدی فک کردی واسم کم بود؟....23:51

زینب : هنوزم ناراحتم....خیلی....سعی کن.....23:53

نرگس: باشه.........23:57

زینب : مرسی.....92.3.17..00:05

نرگس: سبزی پاک کردنمون ، پرده زدنمون، فرمون دادنم تو حیاط!....00:06

زینب : تو انقد خوبی کردی که غیر قابل شمارشه، نشمار جیگرم کباب میشه....00:07

نرگس: آخه این چه رسمیه تا به یکی عادت میکنی باید ازت دور بشه؟....00:17

زینب : رسم مزخرفیه......

نرگس: دلم شکسته وقتی هنوز میتونم با خرده هاش بنویسم : با معرفتها رو دوست دارم.....92.3.17....00:20

زینب : کوتاه می گویم....دوستت دارم! ولی از دوست داشتنت کوتاه نمی آیم!....92.3.17....00:21

نرگس : شب خوش زینب جونم......

زینب : شب بخیر عزیزم............92.3.17 .......00:49 

پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز سه شنبه 92.3.14

با هم بودیم.......تو ماشین ما......جای راننده نشسته بود......چقدر ریلکس رانندگی میکرد......گفتم نمیشه بیشتر با هم باشیم؟چیزی نگفت......فقط نگام کرد...از اون نگاها که معنی دارن...معنی نگاهش این بود....."میدونم نیاز داری اما صبر کن ببینم میتونم یه تایمی رو واست خالی کنم"....یه چند مین بعد بهم گفت گوشیت شارژ داره؟؟ گفتم آره چطور؟؟ گفت زنگ بزن خونه ما بگو من دیر تر میرم....خندیدم....خوشحال شده بودم.......در همون حین تو کوچه ترافیک شده بود.....دنده عقب گرفت و از کوچه بیرون اومدو پیچید تو خیابون...انگار دنیا رو بهم دادن و گفتن چند دقیقه بیشتر لذت ببر.....بیشتر از این یادم نیست........

این لحظات رو خیییییییلی دوست دارم.........حتی تو خواب....... 

سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

مینویسم یادگاری تا بماند روزگاری....گر نمانم روزگاری این بماند یادگاری......

روز پنج شنبه 92.3.2 : ظهر امتحان نظریه زبانها و آتاماتا، تا ساعت 3:30 نرگس خونمون بود، رسیدن لاک ها ، تماس تلفنی با سپیده، تماس تلفنی با فاطمه دوست قدیمیم به صورت خیلی تصادفی، با دختر عمه جان واسه تشکر.....

روز دوشنبه 92.3.6 : معماری داشتیم.....

روز سه شنبه 92.3.7 : از ساعت 11:40 تا 1:10 نرگس پیشم بود........حفظ لغات زبان همراه با آهنگ و دنس......ماکارونی

روز جمعه 92.3.10 : صبح ساعت 9:30 تا 10:30 اخلاق داشتیم......منو الهام و نرگس...ساعت 9:30 رفتم و 10 برگشتم......ساعت 3:10 شیدا و عاطفه اومدن خونمون..... 3:35 نرگس اومد......ساعت 4:15 رفتیم دانشگاه واسه زبان تخصصی.....

روز شنبه 92.3.11: فک نمیکردم باز هم از این شب های خوب و به یاد موندنی داشته باشم.......همیشه گفتم الانم میگم، بودن با دوستام شادم میکنه.....تک تکشون رو دوست دارم......شوخی کردن باهاشون....اذیت کردنشون.......همش لذت داره.....همش خاطره س.......

امروز حال خوبی نداشتم......سرماخوردگی شدید که نه ولی اصلا متعادل نبودم......تب و لرز همراه با گلو درد......

دوست داشتم طراحی الگوریتم بخونم ولی اونجوری که میخواستم نشد.....از دیشب نرگس دپرسم کرده بود......صبحم آخرین حرفش این شد که نمیشه.....اولین ناراحتیم اینجا بود.......چقدر منت کشیشو کردم.....ولی گفت نه که نه.....

ساعت 3:45 شیدا و عاطفه و الهام اومدن دنبالم........به زور حاضر شدم و رفتیم دانشگاه واسه امتحان طراحی الگوریتم......

بعد از امتحان منو نرگس با هم اومدیم پایین....هی نگاش میکردمو با حسرت میگفتم آخه چرا نمیمونی؟؟؟ من دوست دارم تو هم باشی.......میگفت : نمیشه......بچه ها هستن دیگه بهتون خوش بگذره.....گفتم هرکس به جای خود....اونا که تو نمیشن... گفت تو چرا ناهار نیومدی خونه ما....بعد من شام بیام؟؟؟؟.....وقتی که واسه چن لحظه بینمون سکوت برقرار شد باز هم با ناراحتی بهش نگاه کردم.....گفت هان؟؟؟؟ گفتم خب بمون دیگه....بازم گفت نمیذارن، نمیشه...رفتم تو فکرو ناراحت بودم.....چن مین بعد نرگس گفت یه چیزی بگم؟؟ گفتم چی؟ گفت میمونم...........

ذوق مرگ شدم......آنچنان خوشحال شدم که حد و حساب نداره.....

بغلش کردم و گفتم دیووونه..........میخواستی تلافی کنی؟........وکلی حرف دیگه......گفت چطور تو مارو سرکار میذاری اما ما اذیتت نکنیم؟؟؟.....اولین خوشحالیم اینجا بود.......

کم کم که بقیه از امتحان اومدن......مشغول صحبت کردن بودیم که عاطفه بعد از یک تماس تلفنی وحشتناک قاطی کرد و گفت خداحافظ من رفتم.....از تعجب داشتم شاخ درمیوردم......گفتم کجا عاطفه؟ گفت دارم میرم دیگه.....بابام میاد سر شهرک دنبالم......یهو هنگ کردم.......دومین ناراحتیم اینجا بود....

عاطفه رفت ولی منم همه بچه ها رو تنها گذاشتم و رفتم دنبال عاطفه......عاطفه همچنان قاطی بود و با تلفن صحبت میکرد.....من در حال خوندن آیه الکرسی ازش دور شدم و نشستم رو جدول کنار دانشگاه......از دور اومد به سمتم گفت خداحافظ.....نمیشه زینب......دارم میرم......

خیلی ناراحت بودم......عاطفه رفت به سمت پارک شهرک منتظر پدرش......دویدم به سمتش که بازم  برای موندش تلاش کنم...اونم عین نرگس اگه نمیموند اعصابم بهم میریخت......پس باهاش رفتم به امید اینکه برگردونمش...رسیدیم دم پارک ....چن مین بعد پدرش هم اومد......باهاش صحبت کردم.....کلی خواهش و تمنا گفت اشکالی نداره بمون....دور زد و رفت........در پوست خود نمیگنجیدم...... با عاطی برگشتیم به سمت خونه ما......

اول خواستیم نرگس و شیدا رو سرکار بذاریم نگو پس اونا مارو از دم پارک زیر نظر دارن و فهمیدن که نقشه داشتیم.......من که رسیدم پیش بچه ها گفتم عاطی رفت.....پدرش  اجازه نداد و سعی خودمو کردم که نخندم....اما نرگس به عاطفه زنگ زد و گفت عاطفه از پشت ماشین بیا اینور داریم میبینیمت.........

عاطفه تازه لبخند به لبش اومده بود که دوباره گوشیش  زنگ خورد و دوباره قاطی کرد و باز من ناراحت شدم.......داشت گریه میکرد.....وای عاطفه گریه نکن......سریع دستشو گرفتم بردم خونمون......نرگس و شیدا و الهام تو ایستگاه بودن..... منتظر سمانه و سمیرا......شیدا بلند شد وایستاد و گفت انقد منو تحویل نگیری هااااا......گفتم لوس نشو الان عاطفه مهمه.....

تا برسیم خونه عاطفه اشک میریخت......گفتم بسته دیگه رسیدیم......الان همه چی  درست میشه.......مامانم با مامانش صحبت کرد و نرگس و شیدا هم اومدن.......کم کم اوضاع آروم شد و همه خندیدن......مامان عاطفه هم راضی شد......

آخ جووووووووووووووون.....

گرم صحبت شدیم......مامان به دوستان پند و اندرز میداد....یاده اون شبی افتادم که به مینا و مریم پند و اندرز میداد.......اون شبم خیلی خندیدیم......

عاطفه آروم تر شد......

نرگس و شیدا رفتن بیرون......من و عاطفه هم رفتیم حیاط.....یکم والیبال بازی کردیم .....طناب زدم ....... برادر هم با دوچرخه ش دورمون میچرخید......نرگس و شیدا اومدن.......نرگس نه....مامان بزرگ اومد.......با شیدا دو تا پلاستیک خوراکی گرفته بودن.........دستشون درد نکنه.....

لپ تاب روشن شد......ساعت 7:30 بود.......

من بی حال بودم ولی عمق وجودم خوشحال بود.......گوشیمو خاموش کردم........تا فقط با دوستام باشم.......میخواستم خوش بگذره......میخواستم خاطره بشه......میخواستم نشون بدم که از بودنشون چقدر خوشحالم.......از دیشب که فهمیدم شیدا و عاطفه یه همچین برنامه ای رو دارن برنامه ریزی کرده بودم......شده بودم عین یه دلقک.......یه انرژی هنگفتی تو وجودم به وجود اومده بود  که غیر قابل توصیفه.......از ته ته ته دل میخندیدیم...........

نرررررگس........شیدااااااااااا.........عاااااااااااطفه........هر کدوم یه دنیایی هستن.....واسه خندوندن هر 3 تاشون عقلمو از دست داده بودم.....

شام آماده بود.......ماکارونی و دلمه......

یادم مونده بود که بچه ها دلمه دوست داشتن.....

عاطفه : خاله دروغ چرا امروز خیلی هوس ماکارونی کرده بودم......

منم که مونده بودم با اون اوضاع سرماخوردگیم چی بخورم......بعد از همه ، تازه رفتم یکم عدسی داغ کنم.....نرگس و فاطمه زحمت ظرف ها رو کشیدن....چایی.......و بعد دوباره بساط  لهو لعب.....کاملا مست بودم.....از 9 تا 12 یه سره تو  گل وسط فرش ......آخراش دیدم همه یه جوری نگام میکنن....

شیدا خطاب به زینب : تو این کمرت اصلا مهره اینا نداری زینب ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟عین فنر میمونه.....

عاطفه خطاب به جمع : هرچی بگین زینب میره......

نرگس خطاب به زینب : توخسته نشدی......با هر آهنگ یه مدل؟؟؟

گاهی اوقات از شدت خستگی پرت میشدم رو زمین اما بازم بلند میشدم....

با همه یه دور زدم.......آخره خنده بودن مسخره بازیا......حرفا.....رفتارا.....کارامون......حرفای مامان........

ساعت 11 شب بود که هنوز گرم رقص بودیم......

یهو نشستم....گفتم مامان من امروز کلی گناه کردما......بچه ها شما لذت نبردین که؟؟؟؟ بگین نه.....

همه بچه ها : چرا اتفاقا.....

زینب: وای ی ی ی ی ........الهی العفو.......استغفرالله ربی و اتوب الیه......

همه بچه ها :

مامان : شما بخوابید بذارید ما هم بریم بخوابیم......

عاطفه : زینب فهمیدی عباس قادری فوت کرد؟

زینب : إ واقعا؟؟؟؟؟؟؟ اللهم اغفر للمومنین و المومنات للمسلمین و المسلمات.......برای شادی روحش یه قر

همه بچه ها :

تموم شد ساعت 12:30 بامداد لپ تابم خاموش شد و تقریبا آروم شدیم......

بعد از نیم ساعت حاضر شدیم رفتیم حیاط..... به همراه دوستان کلی عکس گرفتیم.....

ساعت 2 بامداد بود که برگشتیم خونه و تصمیم گرفتیم بخوابیم......2:30 بود که نرگس و شیدا و عاطفه خوابیدن.....

من خوابم نبرد....... از اتاقم بیرون رفتم .....یکم تو خونه چرخیدم و به ساعات قشنگی که گذشت فکر کردم......امشب دو تا چیزه دیگه ام ناراحتم کردن......یکی مربوط به نرگس بود.....یکی مربوط به خودم......

زینب : نرگس تو چرا......؟

نرگس: نمیدونم.....

زینب : خیلی ناراحت شدم......

عاطفه خطاب به جمع : دیروز زینب یهو بغلم کرد و منو بوسید......من هنگ کردم......نگو پس به خاطره کات کردنم بود......

عاطفه خطاب به جمع : زینب خیلی غصه ما رو میخوره هااااا.......

زینب : نرگس از این به بعد.......آفرین.....

در همون حین که افکارم مشغول بود تو پذیرایی تو تنهایی خودم خواب رفتم ساعت 3:15 بامداد بود.......ساعت 7 نمازه قضای صبح رو خوندمو کلی ناراحت به خاطره یک ساعت دیر بیدار شدنم و قضا شدن.....

ساعت 9 صبح نرگس اومد بالا سرم ......

نرگس : زینب خاتون بیدار شو.......زینب خاتون......

چشام باز شد و رفتم تو اتاقم ، عاطفه بیدار شده بود اما شیدا میگفت به من دست نزنید من یکمه دیگه بخوابم......

مامان و فاطمه هم بیدار شدن و همگی صبحانه خوردیم.......نرگس رفت......منو شیدا و عاطفه هم ساعت 10:45 رفتیم دانشگاه......مهندسی نرم افزار 1 داشتیم........بعد از اتمام آزمون إکیپی صحبت کردیم و بعد هم خداحافظی......

دم در ما بودیم که شیدا گفت زینب پشت سرمون آب بریز که برگردیم....منم شلنگ آب رو بردم کوچه و پشت سرشون آب ریختم.......با لبخندهای ملیح از هم جدا شدیم.......

سفیکسم.........لرز میاد.......گوشی مامان......گوشی شیدا........شلوار آبی........آرررره آرررره عاطفه......

عاطفه : دیشب به جای اینکه برم خونه و ساعت 9 به بهونه تنهایی و خستگی بخوابم کناره دوستام تا ساعت 2 بیدار بودم و یکی از بهترین شب های زندگیم بود که هیچوقت فراموشش نمیکنم........

نرگس: یکی از بهترین شبای زندگیم بود.هیچ وقت فراموش نمیکنم این شبو! مررسی زینب جونم.......

شیدا : دیشب همش جمله بود.......خییییلی خوش گذشت......
 

زینب: عالی بود.......عااااااااالی......فقط همین 

دو شنبه 13 خرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز سه شنبه 92.3.7

اون آدمی که منتظر باشه رفیقش سیگاری بشه رفیق نیست.....اونی که بزنه تو دهن رفیقش و بگه بیخود میکنی سیگار بکشی رفیقه......اون دلش میسوزه، اعصابشو خورد میکنه، از خودش مایه میذاره ، حرص میخوره، گریه میکنه، میگه نکن اینکارو ، اشتباهه ......اما کسی که میگه یه بار امتحان کن اگه بد بود نکش، به فکره خودشه......نمیخواد تو انجام یه کاره اشتباه تنها باشه......دوست داره عین خودشو زیاد کنه.....

یه سری از دوستای با مرام هم هستن که میان میگن بیا سیگار، بکش دنیات آروم شه......کشتن منو با این معرفت کثیفشون......

بیا پسر.....هم تو خوبی هم اون.......پس با هم باشید تا مسخره بازی رو شروع کنید....چون هر دوخوب هستید باید قاطی بدها بشید دیگه.......خوبیت نداره تو این جمع که همه تو بدی همرنگن  شماها تو خوبی تک رنگ باشید.....دوستان هم که همه تنهاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا........میرن که از تنهایی در میان.....

أصن چندشم میشه از این داستانا...................

وقتی هم که یه بار امتحان کنی نمک گیر میشی ..... بعد به اون جمله خودم میرسی که " آدم وقتی گناه رو شروع کرد باید خیلی مرد باشه که بتونه تمومش کنه ....."

آدم، آدمه دیگه........قدرت شناخت داره.......شناخت خوب و بد......دوست خوب و دوست بد.....دوست به ظاهر خوب و دوست باطنا خوب.......

می شناسم......همتون رو.....حتی به چیزایی که تو مغزتون باشه و هنوز به زبون نیاورده باشید هم پی میبرم.....

خیلی وقتا شده که با حس ششمم کار کردم و دیدم جواب داده......

به قول یه نفر که نفس منه : من از راه رفتن طرف میفهمم چه جور آدمیه......

فقط این جمله از یاد دوستان نره که دنیا دو روزه........با همدیگه جنگ نکنیم......منتظر نباشید بلایی که سر خودتون اومده سر دوستتون هم بیاد....از این دعاها واسه هم نکنید.....این رسم رفاقت نیست.... 

دو شنبه 13 خرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز دوشنبه 92.3.6

از یه سری آدما که از دور سلام میدن و اهل قاطی شدن نیستن خیلی خوشم میاد.....اونایی که خونسردن.....اونایی که عوام بهشون میگن خودتو نگیر.....اونایی که تو زندگیشون فقط با چن نفرن......شایدم فقط با یه نفر......نکه خودشون بخوان و نتونن.....نه ، نمیخوان......ذاتأ منزوی و گوشه گیرن......

اونا راحتن.......خییییلی.....

نه به کسی علاقمند میشن..... نه دلشون واسه کسی تنگ میشه......نه دلشون میخواد کسی رو ببینن......

کاش میشد همین الان همه چی آپدیت میشد......حوصله تکرار این روزای بی خاصیت و ندارم......

هیچ چیز مثه سابق نیست.....زیر پست 92.1.16 یه تیک میزنم.....

تموم شد دیگه........لحظات خوب ، همه تموم شده......اینا همش حرفه واسه دلگرمیه من......بیایید فیلم بازی نکنیم....

ای کاش دل من حقیقت رو باور کنه....

دلم براش خیییییلی میسوزه.....کاش زودتر همه چی مشخص بشه..... این لحظه.....همین الان.....قشنگ یادم میمونه که دارم بهش فکر میکنم......

"ولی اسم تو همیشه تو قلب منه.....تا آخرین نفسم......چون تو اولین عشق من بودی........"

" کاش بدترین و انتخاب میکردم تا بهترین ماله من بشه اشتباه بزرگی کردم بهترین و انتخاب کردم......."

از کجا معلوم؟!  شاید بهتر از بهترینی رو پیدا کردی............................

ای آشغال........چقدر دلم برات .......

مطمئن باش اون روز......

مثه الان که باورم نمیشه این اتفاق افتاد......

تو خوبی.......اما متأسفم که.......

آخه میگن اون روز نمیتونیم بیایم.........ایشالا که خوشبخت بشی......  

دو شنبه 13 خرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز دوشنبه 92.2.31

رفیق ! اگه بین ما چیزی به هم خورده....فقط استکان بوده اونم واسه سلامتیت...20:58..92.2.31

آوای باد انگار آوای خوشکسالیست، دنیا به این بزرگی یه کوزه سفالیست، باید که مهربان بود، زیرا که زنده ماندن هر لحظه احتمالیست...

خودت را از کسی پس نگیر شاید این تنها چیزی باشد که او دارد...21:00.....92.2.31

به یادت آرزو خواهم کرد که چشمانت اگر تر شد ز شوق آرزو باشد نه تکرار غم دیروز...

زینب همه چیز مثل قبلناس!!! اینو بدون....21:15.....92.2.31

یعنی ........داری؟

پ نه پ......21:17....92.2.31

مرسی باهام باش نذار به .......... وقتی به تو فک میکنم به هیچ چیز دگ فک نمیکنم....21:18...92.2.31

آخیش.....سبک شدما........21:19.....92.2.31

آخ جووون بازم مثه قبل....خدایا شکرت.....اشک شوقه...

باو گریه مریه نکنا.....هندیش نکن

اشک شوق اومد دگ....خیلی خوشحال شدم.....

زینب یادت نره....اگه اخلاقم بد میشه، اگه بهونه میگیرم، اگه دوس داشتنمو بروز نمیدم دلیل این نیست که واسم مهم نیستی!دلیل اینه که خودم.....21:54....92.2.31

دور از شأن و شخصیت شما، این چه حرفیه....تو خیلی هم خوبی فقط تو رو قرآن خوب بمون.خودت بدون منظورم چیه...بقیش حله...

میدونم....این مدت خیلی با خودم کلنجار رفتم....خدا نکنه کسی تو این وضعیتی که من بودم گیر کنه خیلی روزا و شبای بدی بودن....تا مرگ رفتم و برگشتم اما دیدم ارزش نداره!!گوره بابای همه چیز...فقط رفاقت و خوبیاست که واسه آدم میمونه....اگه باهات بد بودم شرمندم..

معجون اینا نخوردی که؟ از این حرفا هم بلدی؟الان over flow   میکنمااا، بدنم یخ کرد. نکنه نقشه اینا تو کلته؟؟ به حق چیزای نشنیده...21:34.....92.2.31

نفله آدم باش دگ

باو آخه هنگ کردم....آقا تو کی هستی برو گوشی رو به سپیده پس بده...دزد

الانم از جلو چشام خفه شو میخوام درس بخونم.....

وای قربون این جملات کوتاهت ......دلم تنگ شده واسه تک تکشون....باشه بریم بخونیم....

واسم دعا کن نمره هام بالا بشن.....فعلنی

چشم توأم دعا کن من نظریه رو پاس کنم...شتر در خواب بیند پنبه دانه،هه....قربانت....21:46...92.2.31 

دو شنبه 13 خرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

از اینور اونور 92.2.24

زینب : این پسرا کاری جز درآوردن اشک دخترا ندارن

نرگس : والا فعلا که اشک شما رو خانوما درمیارن

من :

نرگس و عاطفه :

من : اون  فرق میکنه.....

نرگس : فرقی نداره....

من : من عمرا واسه پسر جماعت اشک نمی ریزم......حالم بهم میخوره از این حرکت......

نرگس: میریزی صبر کن.......

زینب : 

دو شنبه 13 خرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

92.2.28

آیه 145 سوره آل عمران : هیچ کس جز به فرمان خدا نخواهد مرد که اجل هرکس در لوح قضای الهی به وقت معین ثبت است و هرکه برای متاع دنیا کوشش کند از دنیا بهره مندش میکنیم و هرکه برای ثواب ابدی آخرت سعی نماید از نعمت آخرت برخوردارش گردانیم و البته خداوند سپاس گذاران را جزای نیک خواهد داد


سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

شب جمعه 92.2.27

 وای چقد این شبا داغونم...........وای........

فدات بشم من........فدات بشم آبجی گلممممممممممممممممممممم.......

تو تمام دنیای منی.........تو همانندی نداری..........کسی نمیتونه تو بشه.......

سپیده ه ه ه ه ه ه ه ، من میمیرم برات...........هرشب میمیرم و زنده میشم......

وای ی ی سپیده ....... عمق وجودم صدات میکنه.......داد میزنه میگه سپیده نباشه میمیری......چیکارش کنم؟؟؟؟؟

سپیده ه ه ه ه ه ه............. نگام کن......محتاج اون چشاتم........محتاجتممممممممممممممممممم.......

سپیده ه ه ه ه ه  .......... با من به از این باش.......باور کن جای دوری نمیره........

سپیده ه ه ه ه ......... تو نباشی من هیچی از این دنیا نمیخوام........آخه تو خودت یه دنیایی.........

سپیده ه ه ه ....... دلم میلرزه برات....... آتیش میگیره برات.........جونم فدات..........

سپیده ه ه ...... دستتو بذار رو اون قلب نازنینت......آرزومه سالیان سال بتپه.......

سپیده ه ...... تو به من قول داده بودی....... آخه هیچوقت نباید  زیر قول زد........

سپیده ......  نقابتو بردار......چشماتو باز کن.....به خدا من همون زینبم.....همونی که یه روزی بهش میگفتی آجی ..... یعنی انقد کم لیاقت شدم؟.......یعنی انقد خاره تو چشمت شدم؟.........

چرا اینطوری شد؟؟؟......نمی تونم باور کنم....هیچکدوم از این اتفاقا رو........خدایااااا  من سپیده ی 8 ماه پیش رو میخوام.......همونی که همیشه باهاش میخندیدم........همونی که منو آدم حساب میکرد.....همونی که باهام صمیمی بود.......همون سپیده ی خوب....همونی که غم تو دلش نبود.......آخه چی شد..........؟؟؟؟؟؟

خدا حفظت کنه سپیده جونم....... جدا ازت نمیشه بود........نمیتونم.....نمیتونم..... آخه چرا باید بتونم؟؟؟؟؟......

دلم میخواد که روزو شب فقط پیش خودت باشم...........

خدا سپیده ی منو همیشه حفظ کن........از همه بدی ها......از هرچیزی که نمی پسندی.....

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااا مواظبش نباشی به اون قرآنت قسم ،از دستت خیییییییییییلی ناراحت میشم.........

سپیده یه دونس.......سپیده جووووووووووووووووووووووووووووون.........

 

شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز پنجشنبه 92.2.26

ترمی که با املت شروع بشه و تموم بشه بهتر از این نمیشه......

دوستان اگه یادتون باشه اولین روزی که رفتیم دانشگاه بعد از کلاس املت زدیم......و آخرین روز هم با املت تموم شد...

عاطفه : این ترم چرا اینجوری بود؟؟!

زینب : چراااااااا....خیلی خوب بود که.....بار علمیمون کلی زیاد شد.....

امروز یعنی پنجشنبه 92.2.26 روز آخر کلاسا بود......من نرفتم....نمیدونم کی رفته بود....کی نرفته بود....تو خونه بودم......

شب آرزوهاااااا.......هیچ آرزویی ندارم.......چون خدا هرکاری صلاح بدونه برام انجام میده.....من راضیم به رضای اون.....اگه آرزو کنم و دعام مستجاب بشه اون دنیا میخواد بگه آرزوتو مستجاب کردم پس از این دنیات کم میشه اگه مستجاب نکنه خودم ناراحت میشم و غصه میخورم.....پس بیخیال آرزو و آرزوهای دنیایی......دیگه از دنیات سیر شدیم همون آخرتمون خوب کنی کفایت میکنه......

ولی خب برای همدیگه دعا کنیم.....هرکسی تو دلش حداقل یه خواسته داره........حاجت روا شدن همه حاجتمندان....

البته فک میکنم عاقبت بخیری بهترین دعا باشه......خییییییییییلی هم مهمه......اینکه آخرش که سرتو میذاری میمیری چه جور آدمی هستی......امیدوارم هرکی هرچی هست اگه بهترم نمیشه لااقل بدتر نشه........خصوصا خودم....

میریم واسه پاس کردن واحدها........

شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز چهارشنبه 92.2.25

از خدا میخوام انقد سرمو شلوغ کنه که وقت نداشته باشم نفس بکشم.....چه برسه بخواهم راجع به مسائل مسخره فکر بکنم......خودش باید کمکم کنه.....

امروز استاد ما رو سر افراز کرد.....اما دیگه چه فایده....اصلا حوصله سر کلاس نشستن رو نداشتم.....قرار شد هر کی تو یه ردیف بشینه و درس گوش بده و با بقلیش حرف نزنه......اول نرگس نشست با فاصله یه صندلی خالی کنارش نشستم.....شیدا هم گفت پس منم اینجا میشینم و صندلی خالی رو پر کرد......سمت چپ نرگس خالی بود..... عاطفه خنده ش گرفته بود....گفت مگه قرار نبود کنار هم نشینیم؟؟؟؟ گفت پس منم همین جا میشینم......بازم 4 تایی کنار هم....از سمت  راست به ترتیب : من، شیدا ، نرگس ، عاطفه.....الهام یکم دیر اومد و رفت ردیف جلو نشست......سمیرا و مهسا هم اون طرف.......

از 11 تا 12:30 سر کلاس بودیم......از اونجایی که همه گرسنه بودیم بازم رویای املت تو مغزمون شکل گرفت.....بازم تصمیم گرفتیم و بازم بعد از کلاس رفتیم مغازه واسه خرید مواد املت........

دو تا بربری.........4 تا تخم مرغ.........یه مقدارم گوجه.....یه دونه فلفل دلمه ای....

عاطفه : ما بچه های خوبی بودیم...خونه زینب اینا ما رو خراب کرد......

همه بچه ها :

بازم بهترین لحظات......

تو، تصور کن که بارون دونه دونه......رو گونه ت حس خوبی مینشونه.....

کناره ساحل دریا، منو تو.....دوباره زندگی و حرکت از ما....

تصور کن که دریا بی قراره....رو سقفش آسمون بارون می باره.....

می باره تا دلم آروم بگیره......دل تو زنده باشه و نمیره....

تصور کن یه قلب پر ز احساس...... که میده دست تو یه شاخه ی یاس

تصور کن که قلبامون یکی شه.......بمونه واسه ی هم تا همیشه...

تصور کن تپش های دلی رو....که جز چشمای تو چیزی نداره....

تصور کن که دیگه آخره راه....محاله هیچکسی تنهات بذاره.....

دستاتو بذار تو دستم......بگو دوستت دارم و هنوز باهات هستم...

بگو دوستت دارم من بیشتر از صد بار........بگو عاشقتم من بیشتر از هر بار

نمیدونی.....همه دنیای منی....همه رویای منی....تو به من زندگی میدی.....

بی تو هرجا باشم....همه حرفای منی....متن انشای منی....جمله دوستت دارم های منی......

دستاتو بذار توی دستم......بگو دوستت دارم و هنوز باهات هستم...

بگو دوستت دارم من بیشتر از صد بار........بگو عاشقتم من بیشتر از هر بار

از ساعت 12:25 تا 2:50 این آهنگ رو تکرار بود...نه به خاطره متنش بلکه به خاطره ریتم شادش.....عجب فضایی بود.....

نرگس و عاطی گوجه ها رو خورد کردن.....من فلفل دلمه ای رو......عاطی تخم مرغ ها رو زد.....

عاطفه در حال شکوندن تخم مرغ : شیدا میندازم بگیر

شیدا : نه بنداز من هد بزنم اینطوری بشکنه بیفته اون تو....

عاطفه : بعد خاله میاد هد میزنه اینطوری پرتت میکنه بیرون.....

شیدا : هد نمیزنه لگد میزنه و....

نرگس : ما رو میندازه بیرون

من سفره رو  آماده کردم.....شیدا از تمام این لحظات فیلم میگرفت......

شیدا خطاب به عاطفه : یه قر بده.....

عاطفه خطاب به شیدا : از خواهر زینب بگیر اون مهارتش بیشتره....نمیدونم چی زده.....

شیدا خطاب به عاطفه : اون رقاصه......الکی نیس خاله میگه زینب رقاصه.....

املت آماده شد.....لوبیا پلوی مامان جوووون هم آماده بود......بعد از املت طعم اون رو هم چشیدیم....تو این بین مامان اومد و ما رو کلی خندوند.......آخره خنده بود حرفاش.....بیچاره نرگس.....هی لقمه تو حلقش گیر میکرد.......

مامان: ای نرگس بد....شیرینی هارم خوردی آخرشم نرفتی.....میگم که....... شیرینی آورده بودن؟؟؟

نرگس : آره( البته با چشم و ابرو)

مامان: از کدوم قنادی بود؟؟؟ باران یا لاله؟؟؟

مامان: خب ، باشه...غذاتو بخور ، نخند.....بعدا حرف میزنیم

ظرف ها رو شستم....

شیدا : زینب هر وقت تو خونه ظرف میشورم یاده ظرف شستن تو میفتم....

مامان خطاب به شیدا : پس همیشه ظرف بشور.....

نرگس رفت ...ساعت 1:40 بود......

مامان : نرگس جان میموندی یه چایی میخوردی بعد....

نرگس: مرسی خاله من زیاد اهل چایی نیستم....

عاطفه : ولی من اهلش هستم خاله......

شیدا : نرگس تو ایستگاه صبر کن ما هم چند دقیقه بعد میایم....

زینب : نه یهو با هم نرید دلم میگیره.......

عاطفه خطاب به زینب : دیوونه.....

یه اصلاح داشتم ......و همه مدل دنس.......آذری.....عربی......آخ آخ آخ بندری یادم رفت......

شیدا و عاطی هم کم کم آماده شدن واسه رفتن....

ساعت تقریبا 3 بود که باهم خداحافظی کردیم......

خدایا بابت خوشی امروزم ازت ممنونم چون تو خواستی به من و دوستام خوش بگذره.....

مررررسی که شرایط خندیدن رو برامون فراهم کردی........

شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

همیشه بخند

اگه الان با کوچکترین چیز خنده ت میگیره، بخند.....نگاه نکن مردم چه جوری راجع به ت قضاوت میکنن....اگه بهت بی احترامی هم کردن بهشون بها نده.....تو بخند.....چون یه روزی انقد غصه هات زیاد میشه که با شنیدن خنده دارترین حرف ها و کارها دیگه نمی تونی بخندی.....اون روزها خیلی دور نیست...هرچی میگذره بیشتر وارد وادی زندگی میشیم....بیشتر غرق میشیم و دیدن روزهایی سرشار از خنده های تلخ ، برامون عادی میشه......اون موقع حتی با یادآوری خاطرات خنده دارمون هم ممکنه خنده مون نگیره و فقط حسرت روزای خوبی که گذشت رو بخوریم.....

پس فقط و فقط بخندین بذارید بهتون بگن دیوونه......

 

شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

شب دوشنبه 92.2.23

یه سری حرفا و یه سری مسیج ها ، خاص یه سری آدمای خاصه.....حیف که نمیشه بهشون گفت و براشون فرستاد.....همون قضیه کنترل مای سلف.....

دلم سوخت واسه قلبی که عاشقونه دست تو دادم......

زندگی داره منو دور میزنه......با هرکی هرچه کردم.....یکی دیگه با من تلافی کرد.....

بعضی ها فک میکنن میتونن جای یه نفرو تو قلب من پر کنن.....عمرا اجازه بدم کسی جایگزینش بشه......

من از خدا میخوام اونو داشته باشم اون دعا میکنه من نباشم......بیچاره خدا.....

من از هیچی ناراضی نیستم ، خب این روزا همه چیو به دست قسمت می سپریم....شاید اینم قسمت بود.....حرفم فقط همینه......اون روزای خوب خییییییلی زود گذشت....همین.

کی میگه غرور بده ؟؟؟؟؟ آدم باید مغرور باشه....با این آدما باید بد رفتار کنی........الان با هرکی مهربون باشی فک میکنه خری و داری بهش سواری میدی.....

..... : زینب جان چرا خودتو کوچیک میکنی!بیخیالش باش!اصلا بهش اس نده.....

خودمو کوچیک میکنم واسه بهترین دوستم مگه چیه؟؟؟؟ چیزی از من کم میشه؟؟؟؟ دارم میگم بهترین دوستم، بعد خودمو کوچیک نکنم؟؟؟؟ من واسش هرکاری میکنم که بهترین دوستم بمونه......

مگه الکیه؟؟؟؟ مگه کشکه؟؟؟ بهش مسیج نده تموم شد رفت؟؟بیخیالش باشم؟؟؟؟؟......اینا نمیدونن من راجع به کی صحبت میکنم....فک میکنن باهاشون شوخی میکنم که اون.....!

فقط خودش نه هیچ کس دیگه.......اون باید با من باشه....هر وقت خواستم اسم بهترین دوستمو بگم باید اون باشه و اسم اونو بگم.....نمیدونم چه جوری جایگاهشو توصیف کنم، خودش همه حرفامو میدونه.....اما اون جایگاه فقط واسه اونه نه هیچکس دیگه اگه قراره نباشه پس هیچ کس دیگه نمیتونه جای اونو پر کنه......یعنی در اون حد....

یا اون یا هیچ کس....

دیگه نمیخوام قطع رابطه کنم که.......خوشم نمیاد از اینکارا که یه سری فسیل انجام میدن......تقی به توقی میخوره کینه به دل میگیرن......عین بچه ها قهر میکنن......

الان یه دنیا باهاش حرف دارم......اینکه انقد تند نرو کارت دارم....ولی من تا این حرفا رو بهش بزنم همدیگرو نکشیم خوبه.......موقعیتش کی پیش بیاد خدا داند......تا اون روز روزه سکوت میگیرم تا بدتر از این نشه......

سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

شب یکشنبه 92.2.22

خوش به حال دانشگاتون.......که تو داری اونجا درس میخونی......

خوش به حال دوستتات......اونایی که باهاشون صمیمی هستی.....

خوش به حال گوشیت......که همیشه پیشته......

خوش به حال فکرات......تو ذهن تو هستن......

خوش به حال  زمین.....اون قسمت هایی که تو از اونجا رد میشی......

خوش به حال اکسیژن هایی که وارد شش های تو میشن.....

خوش به حال خودکار.....اونایی که تو میگیری تو دستت.....

خوش به حال متکا.....اونی که تو سرتو میذاری روش و میخوابی......

خوش به حال نیمکت.....صندلی......مبل........تو از اونا واسه نشستن استفاده میکنی....

خوش به حال قلبت.....فکر نمیکنم جسمی بهتر از تو پیدا میکرد که توش بتپه.....

خوش به حال اون خرت.....بیشتر از بعضیا دوسش داری خب.....

خوش به حال خیلی هایی که خیلی بهت نزدیکن و اونایی که نزدیک خواهند شد.......و به یاد تمام اونایی که یه روزی پیش خودشون یه فکرایی میکردن.....

خوش به حال اونایی که الکی با این کارا زندگی رو به خودشون سخت نمی کنن......

من صلاحتو میخوام......هه.....

سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

لیاقت

لیاقت یعنی چی؟

هر آدمی یه سرگذشت یا یه دفترچه از کارایی که کرده داره.....یکی زندگیشو پر کرده با هرزگی.....یکی هر روز بهتر از دیروز....با حد وسطا کار ندارم که خودشونم سردرگمن جزء کدوم دسته باشن....

مشخصه که لیاقت اون دوتا دسته با هم فرق داره......آدما خودشون برای خودشون لیاقت تنظیم میکنن.......یکی هر روز خودشو با عزت تر میکنه.....یکی رفته رفته بیشتر غرق کثافت میشه......بعضی ها هم موندن چیکار کنن.....چن روز خوبن چن روز بد......تکلیف خودشونو نمیدونن....بیچاره خدا، هی میکشونه میارتشون تو راه راست اونا هی غرق زیبایی ها و خوشی های زودگذر میشن......

دنیا پر شده از عشق و عاشقی های پوچ و زود گذر که به قرآن پاش بیفته هیشکی هیشکیو تحویل نمی گیره......

به هرکی میرسی یا عاشقه یا معشوق......بین این دو دسته اونایی که سرتا پا غرورن پرچماشون بالاست.....آقاجون تو تنهایی خودشون بمیرنم لااقل اعصاب و روان و خواب راحت دارن یا نه؟!........چیه آخه این دنیای عاشقی که عین ربات، بت پرست میشی......

امروز میگه خداحافظ.....فردا میگه بیا با هم باشیم......هر یه روز در میون این جملات تکرار میشه.....یه روز دعوا یه روز آشتی.....کات کردم.... چسپ شیشه ای زدم واسه یه روز رابطمونو پایدار نگه داره.......خودتو سرکار گذاشتی یا عمتو؟؟؟ عزیز دل من خدا رو خوش نمیاد.......جمله کاملا واضح بود خدا کثافت کاریو دوست نداره......خودتو بمال به نامحرم که عاشقشی........همش که اینجا نیستی...پس فردا بیفتی بمیری اون آشغال فقط یه حمد وسوره نثاره روحت میکنه اونم اگه به حمد و سوره اعتقاد داشته باشه.....فکر نکن مردم انقدر الاف باشن که بعد از مرگت واست کار خیر کنن تو خودت دلت به حال خودت نسوخته دیگه چه انتظاری داری؟!.....

آدم وقتی غرق شد دیگه شد......یکی هم نصیحتش کنه بدتر ناراحت میشه و جواب پس میده.......

قدم برمیداری میری واسه دیدارش؟؟؟؟؟ واسه دیدن چن نفر میخوای بری؟؟؟ با خاطرات کثیف همه اینا میخوای یه  عمر زندگی کنی؟؟؟؟ عذاب وجدان نمیگیری ؟؟؟ حالت از خودت بهم نمیخوره؟؟؟؟ فک نمیکنی که ارزش دختر بودنتو زیر جفت پاهات لگد مال میکنی؟؟؟؟؟عاشق پسر نامحرم میشی؟؟؟؟؟ احساس نمیکنی که خدایی که تو رو آفریده بهترین ها رو برات فراهم میکنه؟؟؟ نمیتونی به قرآن؟؟؟؟؟ نمیتونی یعنی چی؟؟؟؟؟ واسه چی شروع میکنی که نتونی؟؟؟جمع کن این بساط مزخرفو بابا..........

میگن پدر و مادر هر جور بچه رو تربیت کنن بچه همون میشه.......چرا ما تنمون بلرزه واسه خودمون ننگ بدونیم ولی یه سری ها بی غیرت ، تو خیابونا دنبال زندگی آینده شون باشن؟؟؟؟

پسر، شاهزاده باشه با اسب سپیدهش اومده باشه، بهترین باشه از همه نظر..... دختر خیلی خیلی بیجا میکنه باهاش قرار بذاره......من موندم یه سری از مادرا احساس مسئولیتشون کجا رفته؟؟ ترشیدگی دخترشون انقد رو مغزشون تاثیر گذاشته که می بینن و کاری نمیکنن؟؟؟ هر چی یه رسم و رسومی داره......بیا با هم باشیم.....من تو رو میخوامت.....باشه من با تو میمونم تا هر وقتی که قصدشو پیدا کردی بیای خواستگاری من....

یه دو سال بهم دل و قلوه میدن....اعصاب ها داغون...عاشقی و از اینجور بساطا....کلهم مسخره بازی...کثیف ترین چیز همینه......آخ خ خ خ خ من تو را دوست دارم.......زهرمار و دوست داری.......جمع کنید باو...أه أه أه.........

یعنی دیگه انقد از این داستانا شنیدم که حالم از همه چی بهم میخوره.....

صد سال سیاه اگه قدم بردارم برم پسری رو ببینم.......خدایاااا خودت بزن قلم پامو بشکون.....

منو گرفتار این بازی های احساساتی که خیلی از همسن و سالای منو گرفتار کردی نکن، من از این بازی ها خوشم نمیاد خداااااااااااااا..... 

جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

جزء ای اما کلی...

پنج شنبه 92.2.12 : از 12 ظهر با شیدا و نرگس ، بازگشت پیروزمندانه استاد از تعطیلات ،اومدن عاطفه ، عینک دودی و رژ لب ، دیدار با نگار دوست دوران دبیرستان ، جشن واسه روز مادر........خونه

جمعه 92.2.13 : دیداری بدون بوس با سپیده شاید به اندازه 5 دقیقه  تقریبا ساعت 10 صبح بعد از 19 روز، سی دی و یک شاخه رز سرخ، آکات ، دیدار با مینا و همراهی کردن من تا دم مترو ، دو تا اصلاح با یه رنگ مو.....

شنبه 92.2.14 : دیدار با شیدا و عاطفه ، تو کوچه مثله لات ها، برگشت عاطفه و شیدا از میانه راه، ناهار لوبیا پلو با سالاد فصلی که نعنا داشت با شیدا و عاطفه  ، زهره خانوم و الاف شدن ما.....

یکشنبه 92.2.15 : آمار...............

دوشنبه 92.2.16 : از 4:30 تا 7:30 با نرگس بودم.....کافی شاپ ترنج.....بستنی..... دویست و شیش سفید....

سه شنبه 92.2.17 :روز واقعن بدی بود.......استاد پورفلاح هم ما رو کاشت.....تو راه برگشت از یونی کم مونده بود ماشین چپ کنه بازم بنازم به قدرت آیه الکرسی که کمک کرد به راننده تا بتونه جمعش کنه وگرنه من که هیچ ، نرگس به مطبش نمیرسید....

چهارشنبه 92.2.18 :امتحان آمار....جشن واسه تقدیر از اساتید نمونه ای که یکسال برامون زحمت کشیدن که من نرفتم....بعد از ظهرتقریبا ساعت 2 شیدا و عاطفه اومدن خونمون......ساعت 3 رفتن.....

پنجشنبه 92.2.19 :بازم استاد با نیومدنش فضا رو عوض کرد.....سمیرا ماشین آورده بود....همه مهمون الهام رفتیم کافی شاپ.....من طبق معمول بستنی سنتی....شیدا شیرموز.....عاطفه آب طالبی.......الهام آب زرشک......نرگس و سمانه و سمیرا فالوده بستنی..........بعدشم شیدا و عاطفه رفتن دم ایستگاه.....نرگس اومد خونه ما تا ساعت 5:30 ......بقیه هم رفتن خونشون.....شبم که رفتیم اونور.......راستی امروز اولین جلسه درایور شدن الهام و نرگس بود......6 تا 8.... 

پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

از اینور اونور

الهام خطاب به استاد آز-مدار منطقی : استاد یه دقیقه بکش کنار

استاد آز- مدار منطقی خطاب به الهام :اگه نکشم کنار؟؟؟؟؟

همه بچه ها :

......

راننده تاکسی خطاب به ما : 5 تا دوست....5 تا برادر......5 تا باجناق

شیدا : بچه ها چهارشنبه ها دلم خوشه که پنجشنبه هست اما پنجشنبه ها دلم میگیره که یه هفته همدیگرو نمیبینیم.....

.....

زینب : آقا جون فقط سپیده....فقط و فقط ، سپیده.....

سپیده : فقط عمه ت......فقط...

......

نرگس : بچه ها دقت کردین چقدر به هم عادت کردیم؟؟

بچه ها : آررررره....

.....

خانم طالقانی : مامان که نیستید ولی مامانی که هستید......

خانم طالقانی : ما می ترسیم ستون های علم متزلزل بشه به خاطره همین جمعه ها رو هم میریم....

.......

نرگس : ای کاش چشامونو می بستیم و  چند سال دیگه باز می کردیم و میگفتن این شد و اینجوری شد......

…….

مینا : زینب عجله نکن....(دور دو فرمون)

عمو : زینب خیلی عجله میکنه.....(پارک دوبل)

نرگس : عجله نکن......(دور دو فرمون)

دبیر فیزیک پیش خطاب به من : تو خیلی عجولی، دوست داری یک شب ره صد ساله بری.

خدایا این عجله کاره شیطونه رو از من دور کن....همه دارن تذکر میدن........

.......

عاطفه : نبینم غمتو زی زی.....چی شده؟

عاطفه : أه زینب چته ؟؟؟ اعصابم خورد میشه اینطوری ساکتی....چی شده؟؟؟

نرگس : شنیدم امروز خل شده بودی....چت بود؟

الهام : من اصلا حواسم نبود......تو چرا امروز ناراحتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شیدا  : این امروز یه چیزیش شده......زینب چی شده؟؟؟؟؟؟

نرگس : بهتری رفیق؟؟؟؟؟

......

زینب: الان اذان داده؟

نرگس : نمیدونم از سپیده بپرس....

زینب : وای  ی ی ی ، نرگس هنوز یادته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

 



لحظه رفتنیست و خاطره ماندنیست........... تمام ادبیات عشق را به یک نگاه می فروختم ، اگر لحظه ای ماندنی بود و خاطره رفتنی .....


 

Memorabilia of my life 1
Beautiful & lovely Poems
Religion
Sentences of advice
Poems about Friend
Victory in this world and hereafter the shrine of Imam Hussein
Short Story
Memorabilia of my life 2
Memorabilia of my life 3
Advice of Devil
Memorabilia of my life 4
Memorabilia of my life 5
First love
Memorabilia of my life 6
Memorabilia of my life 7
Memorabilia of my life 8
Memorabilia of my life 9
New chapter of my life

 

 روزمره گی
 روز پنجشنبه 96.2.7
 گوشه از خاطرات اواخر فروردین 96
 سومین باری که با هم بودیم 96.1.23....
 دومین باری که با هم بودیم 1396.1.21
 نوروز 1396
 تولد 24 سالگی...95.11.23.....
 یکی از نشانه های دیوونگی...
 برای اولین بار 95.12.25
 روز چهارشنبه 95.7.28
 ماه رمضـــــان 95 (سفـــــر به مشـــهد و تبریــــــز)
 روز چهارشنبه 95.2.15
 نوروز 95
 جشـــن تولــد بیست و سه سالگیـــم
 نیو لوکیشن!
 امتحانات ترم آخر ......خرداد 94
 از 24 تا 26 اردیبهشت.....
 آخرین روز دانشگاه 94.2.23.................
 دو شب پرهیجان
 خانم ....... <3
 وقایع و اتفاقات3
 وقایع و اتفاقات2
 وقایع و اتفاقات
 دیدارررررر هایم با عوووشقم در ایام تعطیلات....
 همینجوری.....
 شنبه شب...93.12.16.........
 روز سه شنبه 93.12.5.......روز مهندس و روز پرستار مبارک!
 سپیده.....!
 روز چهارشنبه 93.11.29.....اولین جلسه تو ترم 8......
 93.11.29.....روز عشق ایرانی مبارک!....
 همین الان یهویی بس که دلم گرفته بود......سه شنبه 8 شب 93.11.28....
 روز شنبه 93.11.25 .....دیدن سپیده برای سومین بار در سال 93......
 بامداد شنبه 93.11.25 ساعت 12:30 تا 1......
 23 بهمن 93..............پنج شنبه!
 عالـــــــــــــی
 این 10 روز
 خنده......دی.....
 یاد خاطرات.....93.11.10 ....آخره شب روزه جمعه.......
 این چن وقت.....
 وااااااااای آخره خنده س.......93.10.10........
 بازم یاده تو آجی گُلی......<3.....
 یه خاطره خیــــــلی خوووووووب <3 <3 <3.....93.10.3 تا 93.10.5.......
 هفته آخر دانشگاه در ترم 7
 از اینور اونور
 دو روزه دانشگاه
 دلم برات تنگ شده........یکشنبه 93.9.2 ساعت 22:30.........
 بازم دانشگاه.....
 شب 93.8.25........
 این روزا.........

 

مهر 1396
ارديبهشت 1396
فروردين 1396
اسفند 1395
بهمن 1395
مهر 1395
تير 1395
ارديبهشت 1395
فروردين 1395
اسفند 1394
بهمن 1394
تير 1394
ارديبهشت 1394
فروردين 1394
اسفند 1393
بهمن 1393
دی 1393
آذر 1393
آبان 1393
مهر 1393
شهريور 1393
خرداد 1393
ارديبهشت 1393
فروردين 1393
اسفند 1392
بهمن 1392
دی 1392
آذر 1392
آبان 1392
مهر 1392
شهريور 1392
مرداد 1392
تير 1392
خرداد 1392
ارديبهشت 1392
فروردين 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
دی 1391
آذر 1391
آبان 1391
مهر 1391
شهريور 1391
مرداد 1391
تير 1391
خرداد 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
دی 1390
آذر 1390
آبان 1390
مهر 1390
شهريور 1390
تير 1390
خرداد 1390
ارديبهشت 1390
اسفند 1389
بهمن 1389
دی 1389

 

Desert Rose

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فروزنده ماه و ناهید و مهر و آدرس solarvenus.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





دانلود نرم افزار max plus
سامانه انتگرال گیری آنلاین
من و سپیده
computer
به امید غروب یاس و طلوع امید
یه وب مثل نویسنده اش
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون

 

RSS 2.0

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 133
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 165
بازدید ماه : 163
بازدید کل : 6918
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 133
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 165
بازدید ماه : 163
بازدید کل : 6918
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1
('http://LoxBlog.Com/fs/mouse/048.ani')}

<-PollName->

<-PollItems->

<-PollName->

<-PollItems->